هم‌صحبت تو بودن

به‌روشنی در حقش بی‌انصافی شده بود. گفتم فلان رسیدگی‌ات را به او قطع کن، این آدم بی‌‌ادب است. چرا باید این همه بخشنده باشی؟ گفت من کاری را می‌کنم که تشخیص می‌دهم درست است. نمی‌دانم چرا می‌گویی بخشندگی. رفتار من واکنشی به رفتار او نیست. 

این زن وسیع است.

کنارش می‌نشینم، دستم از او کوتاه است.

ادب

گچ و خاک و بنایی. مردی که استاد صدایش می‌کنند از هر نظر بی‌خرد است، اما مردی که کارگری می‌کند وضعش فرق دارد. استادکار رفته و کارگر مانده. چندین بار بابت به‌هم‌ریختگی عذر خواست. با ادب تمام اطمینان داد که همه جا را مطابق میل من تمیز می‌کند. برایش چای دم کرده‌ام. فکر می‌کنم ادب چه معجزه‌ای‌ست. کیمیاست. و کرور کرور شکر.

تقدیر

یک وقتی دوستی از من پرسید برای چه در پاگرد می‌نویسی. پرسش خوبی بود. جوابش را نمی‌دانستم. چند کلمه‌ای هم پاسخ دادم اما چنگی به دل نمی‌زد.

حالا پس از شهریور و قدم‌ زدن‌های طولانی در شب آن شهر و مهر و آبانی که دارد تمام می‌شود، تصویرهای روشن‌تری دارم.

چیزی در نگاه دایی بود که نمی‌توانستی از آن بگریزی. نمی‌توانستی آن را به کلمه بیاویزی. چندین بار آن خیابان را سر و ته کردیم. پس از سفر هر دو طولانی مریض شدیم و در تخت افتادیم و دوباره تب. و هنوز هم.

هر از چندی رد و بدل دو کلمه و شوخی‌های او. نوشته بود کار اسرائیل است.

تقدیر.

زرنگی کردن

آدم زرنگ فکر می‌کند دارد میان‌بر می‌زند و به چیزی که می‌خواهد با هزینه‌ی کم‌تر و زودتر می‌رسد. بعد می‌بیند فقط دور شده است و البته رسوا. رسوایی زشت است. اگر در برابر زیبایی زرنگی کنی زشت‌تر.

قوانین هستند و عمل می‌کنند، چه بدانی و چه ندانی. حساب هر کس پرداخت می‌شود. راه میان‌بر نداریم. هر چه پرداخت کنی، دریافت می‌کنی. اگر به فریب‌کاری پرداخت کنی، فریب‌کاری حاصل می‌شود. نمی‌شود جو بکاری و گندم برداشت کنی.

حالا البته می‌گویند نان جو برای سلامتی بهتر است، قدیم اما نان گندم نان مرغوب محسوب می‌شد و گندم‌نماها جوفروش بودند. حالا لابد باید گفت جونماها گندم‌فروش شده‌اند!

جابه‌جایی

ساعت یازده شب جای تخت و میزتحریر را عوض کردم. صبح که به شمعدانی‌ها آب می‌دادم نون پشت تلفن پرسید تنهایی؟ چطور تونستی؟

تمام وسایل اتاق خواب و کارگاه را با سرعتی غریب جابه‌جا کرده بودم. بسیار سنگین بودند،‌ میز پرس به‌ویژه.

جوابم روشن بود: با قدرت خشم مادر من.

اندوه ماهیانه

تب بود. تب بدن را ضعیف می‌کند. خواب‌های غریب گسیل می‌شوند. هزیان. داغ و خیس. تنت می‌پرد. جهان شکل دیگری‌ست. می‌توانی قطعش کنی. خیال می‌کنی. زنانگی به دنبالش. اندوه. از درد تن به درد دیگر تن. نفس‌نفس زدن. که چه گفتن. روی حلقه‌ی زندگی بی‌اعتنا شدن. خوش می‌شوی. و اعتباری نیست. ناخوش می‌شوی و اعتباری نیست. چرا تکیه می‌زنی بر باد سلطانِ نرِ نادان؟ چون روی حلقه نمی‌گردی؟ چرخش ماه را نمی‌بینی؟ اثبات کن که حرفت حق است؟ ها ها ها.

درباره‌ی رمان

نمی‌دانستم چه کار سنگینی‌ست برایم. فراز و نشیب بسیار داشت و دارد. میانه‌ی کار و سال پیش مهر و آبان بود که دیگر ناامید شدم. بریدم. پاییز ۱۴۰۱. اما درست یا نادرست برایم شبیه به عهدی شده و نمی‌توانم از آن بگذرم. حالا آمدم بنویسم که ناخدا روی عرشه است و سکان رها نشده. همچنان بسیار سخت است، اما پیش می‌رود و باید بگویم بسیار جان‌سخت شده‌ام و حتما به پایان می‌رسانمش.

سپاسگزارم از پشتیبانی شما. از تک تک کلمات شما.

شهر یور

صبح زود است. باد ملایمی در تهران می‌وزد. خنک شده. شمعدانی‌ها به گل نشسته‌اند. شهریور. اتصال گرما به سرما. مفصل. دستت را خم می‌کنی. بدن به فرمان مغز است. گروهی به فرماندهی خانم یاسمین مقبلی رفته‌اند فضا.

دیدم مردی دو تا نان بربری را گذاشته توی یک کیسه‌ی پلاستیکی و دارد توی کوچه‌ی بن‌بستی می‌پیچد. چقدر تولید می‌کنی و می‌دهی به این زمین و زمان که باید هر روز نان‌هایت را در کیسه‌ی پلاستیکی به خانه ببری و بعد کیسه را رها کنی کنار سروها و افراها و چنارها و پروانه‌ها و مارها و غزال‌ها و نهنگ‌ها و عنکبوت‌ها و جلبک‌ها و بهارنارنج‌ها و مورچه‌ها و سوسک‌ها و قاصدک‌ها و شیرها و پلنگ‌ها و قزل‌آلاها و بلبل‌ها و دم‌جنبانک‌ها و لک‌لک‌ها و موش‌ها و روباه‌ها و دشت‌ها و کوه‌ها و رودخانه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها؟

صداقت

تجربه‌ی زندگی و البته دقت داشتن در تجربه‌های روزمره‌ی زندگی تفاوت رفتارها را روشن می‌کند. گاهی شاید تمایلی هم نداشته باشی به‌روشنی از لایه‌های زیرین حرف‌ها و رفتارهای آدم‌ها باخبر شوی، به‌ویژه اگر کسی که نزدیک است بخواهد به‌زعم خودش زرنگی کند. اما بخش خوب این قصه وقتی‌ست که قلب روشن و صادق کسی را می‌بینی و لذت می‌بری و گرم می‌شوی از این کیفیت کمیاب.