در موردِ شیوههای نگارش و خطِ فارسی مشکلاتی برایم پیش آمده که بیشتر حسیست. سر در نمیآورم. از قدیم که به بچههای فرانسویزبان، فارسی درس میدادم، فکرم درگیرِ شیوههای نوشتن بوده است؛ سادهتر خواندن و نوشتنِ فارسی. حالا نمیدانم چه چیزی از این درگیری جدید در آید.
بیحوصلگی میمون
امروز را به هیچ گذراندم. رفتم پیادهروی. پنجرهها را پاک کردم. پردهها را باز کردم، شستم، زدم. کفِ آشپزخانه را تمیز کردم. گردگیری کردم. خاکِ آینهها را گرفتم. اَپِ اینستگرام را از روی گوشیام حذف کردم. خاکِ گلدانها را عوض کردم.
دلم میخواست به هیچچیز فکر نکنم. نشد. روی مبل نشستم. مدتِ زیادی نگاه کردم. حوصلهی هیچ کارِ جدیای نداشتم. شکلِ دستگاهی بودم که خاموشش کرده باشند.
چهارشنبه، ۲۵ اسفند
بیشتر از یک سال است که یک گلدان شمشیری دارم. همان ابتدا به من گفته شد که باید دو هفته یکبار آبش بدهم. چند ماهی مطابق دستور با او رفتار کردم. اما بهروشنی حالش خوب نبود. برگهای بلندش پیچ خورده بود و اصلا فکر نمیکردی شاداب باشد. فکر کردم ده روز یکبار آبش بدهم. آب بیشتر حالش را بهتر نکرد اما فهمیدم که باعث خراب شدنش هم نشده است. آب دادنش را کردم هفتهای یکبار به نظر سرحالتر میرسید. نور و رطوبت هم بود. برای رطوبت چندان نمیتوانستم فکری کنم، اما میشد به پنجره دور یا نزدیکش کنم. خلاصه هنوز ماجرای من و این گلدان ادامه دارد.
خیلی وقتها و البته باید بگویم در بیشتر وضعیتهای زندگی، چیزی به آدم گفته میشود (اگر الف اتفاق افتاد، کار جیم را انجام بده) و آدم بهطور خودبهخودی آن کار را انجام میدهد. طبق شنیدهها، طبق عادتها. بدون آنکه فکر کند این حرف میتواند کاملا نادرست باشد، یا حداقل در وضعیتی دیگر نادرست باشد. در ثانی همیشه میتوان راههای بهتری هم پیدا کرد.
در مورد اخلاق هم میتوان این حرف را زد. کار میم اخلاقی نیست. چه معنا دارد این؟ آیا کسی میتواند تمام وضعیتهای انسانی را در نظر بگیرد و حکمی بدهد؟ پس شعور و درک و فهم خود آدم چه میشود؟ وضعیتهای متفاوتی که وجود دارند چه میشود؟
همیشه میتوان یک غذا را خوشمزهتر درست کرد. آیا این روند جایی متوقف میشود؟
پ. ن: چرا تازگی به گل سوسن میگویند لیلیوم؟
هیچ
اگر دری میان ما بود،
میکوفتم
در هم میکوفتم!
اگر میان ما دیواری بود،
بالا میرفتم، پایین میآمدم
فرو میریختم!
اگر کوه بود،
دریا بود،
پا میگذاشتم بر نقشهٔ جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم!
اما میان ما،
هیچ نیست
هیچ!
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمیشود…
شهاب مقربین
دیروز دوستی این شعر را فرستاد و گفت خیلی دوستش دارد. برایم عجیب بود. شعر نه، اینکه …
منطق درستی ندارد و چندان نمیتوانم توضیح بدهم.
صدای باران
نزدیک ساعت چهار از صدای باران بیدار شدم. هنوز باران میبارد. این روزها که به دلایلی دارم نوشتههای قدیمم را میخوانم، فکرم خیلی درگیر میشود. مثلن دیدم در مورد یک اتفاقِ خاص جزییات زیادی را از یاد بردهام، حتا جزییاتی که باعث شده تصمیم سختی بگیرم. وقتی از خودم فاصله میگیرم، یک تصویر میماند. مثل وقتی که خبر مرگ کسی را به ما میدهند. یک تصویر میماند.
اگر گاهی چیزی از این نوشتهها را اینجا میگذارم، منظورم کیفیت ادبی آنها نیست؛ چیزهایی را بهخاطر میآورم که فکرم را مشغول میکند.
تصویرهایی که از یک زندگی باقی میماند. مثل آلبومی آشفته از عکسهای خوب و بد یک انسان. وقتی در نهایت آلبوم را ببندم چه تصویری در ذهنم باقی میماند؟
تکرار
روزنوشتهای قدیمیام را میخوانم. سطرهایی هست که عین آنها را بعدها باز نوشتهام. برایم مهم است. چرا چیزی را با دقت نگاه نکردهام، تجربه نکردهام، که دوباره بازگشته است؟ از سویی، انسان ویژگیهایی دارد که بسیار بسیار سخت ممکن است تغییر کند. کیفیتهایی که ریشه در اعماق دارند. ترسهای انسان بهویژه.
چیزی که مرا خوشحال میکند این است که بعضی وقتها انسان متوجه نمیشود که چه کاری را دارد مدام تکرار میکند و از این نظر حداقل یک قدم جلو هستم که آگاهی دارم به این رفتارِ تکرار شونده. آگاهی.
جالب است حسی که آگاهی میدهد: به شکلی احساس قدرت میکنم. یعنی خودِ آگاهی از ضعفم بدون اینکه حتا راهحلی برایش پیدا کنم به من بهنوعی احساس توانایی داده است.
ریشههای دیگر
بندهای قدیم سست میشوند
مهم نیست ترمیمشان کنی
یا نکنی
کمرنگ و ناپدید میشوند
مهم نیست
مهم نیست دیگر
ریشههایی در اعماق جان میگیرند
ریشههایی دیگر
ساکتی
در روز
در شب
در خواب
در بیداری
دیگر مهم نیست
زنگ بزنی به کسی که تو را میشناخته
به زحمت چند کلمه بگویی
کسی از تو خبر ندارد
.
.
.
(طرح)
نوشتههای قدیمم را میخوانم.
دوازده مرداد نود و چهار
روزنهها
“.Definitions belong to the definers, not the defined”
Toni Morrison
اگر میخواستم ترجمهاش کنم، ممکن بود تمام روز درگیرش شوم. اینطوری دستم باز است.
یک جامِ دگر بگیر
ـ من نتوانم.
منتظر ساعت هشت
خیلی وقتها صبحها منتظر میمانم که ساعت هشت شود. ساعت هشت شود که بتوانم کارهایی که به دیگران وابسته است را انجام دهم. ظرفها را مرتب میکنم. خاک پشت پنجره را با دستمال پاک میکنم. پنجره را باز میکنم قهوهبهدست کمی در سرما به آدمهای ساعت هفت صبح نگاه میکنم. لباسِ اداری زنها. لباسِ رسمی مردها. مردی در تاریکی و خلوتی کوچه ماسک به صورت زده و میگذرد. دلم میخواهد داد بزنم ماسکت را بردار هیچکس نیست. برش دار!
چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او من شما مثل قدیم نیستیم؟ چه چیزی در قدیم هست که بعضی دنبال آناند؟ مگر قدیم پشت سر نیست؟ آدم بچه است، نوجوان میشود و جوان و میانسال و پیر و پیرتر و میمیرد. چرا کسی باید شکلِ کودکیاش یا نوجوانیاش باشد؟ چرا آدمها میپرسند چرا دیگر آن شکلی نیستی؟ آن شکل تبدیل شده به گوشت و پوست و استخوانی که اکنون میبینی. من را میبینی؟
در دبیرستان دختری بود که بیدلیل آزارم میداد، یک بار روی سکوی چوبی ایستاده بودم و روی تخته با گچ نقاشی میکشیدم. توی حال خودم بودم. وارد کلاس شد و در را مخصوصن محکم به هم کوبید. دستپاچه شدم و پایم میان چوبهای نتراشیدهی سکو لیز خورد. پوست کنده شد و خون آمد. زخم روی ساقِ پا ماند. روی پوستم میچرخد. هر چه هم بچرخد، میشناسمش. چرا او را میشناسم؟ چرا تغییراتش مرا به اشتباه نمیاندازد؟
شکلها عوض میشوند. هنوز به آن پرسش فکر میکنم. تو داری شکلِ چیزها را میکشی. چرا آنها را نمیبینی؟