روز بی‌همتا

c'estunchapeau.jpg
خورشید مثل همیشه است
بد پول در می‌آورم
مثل همیشه
زن همسایه دارد جیغ می‌کشد
کمی زودتر از همیشه
چند دقیقه دیگر می‌دانم
شوهرش در را می‌کوبد می رود
مریم زنگ می‌زند
می‌خواهند اخراجش کنند
می‌رقصم
آواز می‌خوانم:
” دیگه اون دوس نداره باسه من گل بیاره…”
چند فن جادوگری یاد گرفته‌ام
رادیو می‌گوید آن‌ها به ما عدالت می‌دهند
صبحانه‌ام تمام شد
حالا
روز عجیب و بی‌همتایی را آغاز می‌کنم
یادداشت
دوازده آذر هشتاد و چهار، کوچه باران

بی دلیل

می‌ترسم
مانند یهودیان پیر
که صدای چکمه‌ها راه‌پله‌ها را پرکند
و با پستی به اردوگاه بکشانند مرا
می‌دانم
سرانجام یک نفر می‌فروشدم
پول خوبی می‌گیرد
بسیار هم خواهد گریست
ما هر دو
مانند کودکان یهودی‌زاده
یا هر آدمی
بی‌گناهیم

آبیِ خیسِ قهوه ای

بال‌هایم را بدهید
می‌خواهم بروم ساحل
با خیس مو‌هایم بر سنگی
تا ته شب منتظرش باشم
بال‌هایم را بدهید
دیسکویِ دریا قرار دارم
نمی‌رقصد با هیچ کس او
صبورِ یک پری دریایی است
بال‌هایم را بدهید
بال‌هایم را بدهید
می‌خواهم اسیر رویاهای کسی شوم
وقتِ وقت است

گنجشک کوچولوی تنهایم

شاید آن‌ها درست می‌گفتند
تو بد بودی
بی آن که بفهمی
گناه‌کار بودی
آن‌ها کشف کرده بودند
ماتیک و موسیقی و دویدن در باد را دوست داشتی
زیاد می‌خندیدی
شاید درست می‌گفتند
چقدر پچ پچ کردند
به زحمت و سختی افتادی
برای دروغ گفتن
برای به قشنگی فکر نکردن
برای…
دیگر شک ندارم
آن ها درست می‌گویند
تو بدی
خیلی بدتر از آن چه خیال می‌کنند
خیلی خیلی بد
رنج کشیدی
کار ساده‌ای نبود
دوستت دارم همیشه