روز بی‌همتا

c'estunchapeau.jpg
خورشید مثل همیشه است
بد پول در می‌آورم
مثل همیشه
زن همسایه دارد جیغ می‌کشد
کمی زودتر از همیشه
چند دقیقه دیگر می‌دانم
شوهرش در را می‌کوبد می رود
مریم زنگ می‌زند
می‌خواهند اخراجش کنند
می‌رقصم
آواز می‌خوانم:
” دیگه اون دوس نداره باسه من گل بیاره…”
چند فن جادوگری یاد گرفته‌ام
رادیو می‌گوید آن‌ها به ما عدالت می‌دهند
صبحانه‌ام تمام شد
حالا
روز عجیب و بی‌همتایی را آغاز می‌کنم
یادداشت
دوازده آذر هشتاد و چهار، کوچه باران

دیدگاه ها . «روز بی‌همتا»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.