به صد رسیده بودی
چشم بسته
گرچه قرار ما یک بازی ساده بود
نیامدی بگردی
و شاید از هزار هم گذشته بودی
من پشت درختها زرد می شدم
و دیگر خیال پیدا شدن
از سرم پرید.
به صد رسیده بودی
چشم بسته
گرچه قرار ما یک بازی ساده بود
نیامدی بگردی
و شاید از هزار هم گذشته بودی
من پشت درختها زرد می شدم
و دیگر خیال پیدا شدن
از سرم پرید.
خودم که هستم
بالا نمی آورم
تنم هی درد نمی کند
مخصوصا کمرم
خودم که هستم
شب ها صداهای عجیب نمی شنوم
و کابوس هایی که هزار بار درش
عروسک هایم خرد و خمیر می شوند
خودم که هستم
دیگر آن قرص های قهوه ای را نمی خورم
آخر شب تنها چند شعر می نویسم و
خوابم می برد
خودم که هستم
اصلا به دستم کرم نمی زنم
موهایم خوش حالت و براق می شود
اشتهایم خوب است
خودم که هستم
فقط یک غصه می ماند برایم
چرا دیگران دوستم ندارند.
…
حاکم به خواب و خروس ها می خوانند
چوپانان از میگساری بر نخواسته
در دشت یله، گوسپندان
به گله می زند هر از گاهی گرگی
سگانی می درندش،
بیل به دست گم می شوند
دو سه روستایی،
در خم کوچه ای
مانده ار شب هیچ.
…
پر از ترانه و پرسش
برهنه خواهم ماند
میان طناب های رخت
میان این همه میز
کافه های تلخ و دور
…
می شنوم مبهم و مدام
زمزمه مهربان طناب هاست گویا
“به گرهی گره بگشا!”
به دست جاذبه زمین
و آن دوستی پنهان
با وزن خموش خویش
…
شرمم آید از چهارپایه
آن نگاه پرسش گر
“پس کی از من خواهی پرید؟”
ویرانم
در جستجویی ناکام
وجودی زنده
که نبودش
ویرانم کند !
– کمان را بکش!
– به هدف نخواهد نشست نیک می دانم.
– کمان را بکش جوزجانی،
با منِ خویش رها کن!
هدف خود می نشیند.
– نمی توانم بو علی
کشش بازوانم بر خطاست.
– بازوانت را رها کن !
خود، من صفتانه کمان را بکش.
– زاویه درست را نمی دانم.
تیر می لرزد بو علی.
– پس زاویه را هم رها کن.
در بازوانت بگذار
بنشیند سبک
و کمان را رها کن!
…با گل حرف می زدم …
باری از انسان می خواستم سخن بگویم
بی وقفه این صفر و یک ها، اما
به صلیب می کشندم :
گاو همسایه
چند تخم می گذارد روزی ؟
فرار نکن
آسمان ها به هم راه دارند،
بروی ابری باز هم را خواهیم دید.
فرار نکن،
به سادگی خواندمت
به سادگی بد خطی مکن.
می روم!
اگر مرا نخواهی
به آفرینشی دیگر
ناگزیر
جهان را دوباره خلق می کنم،
و توی بهتری می سازم !
شورشی بر خاک
زمین کلافه
پلیس خسته،
گاز اشک آور سودی ندارد:
مردگان فریاد می زنند
مارا از تعفن زندگان نجات دهید.