مادر روسپی خوبم

تنت گاهی کبود
گاهی سرخ
تنت رنگین کمان است مادر
صد تومانی های ما
بوی عطر های مردانه می دهد
نانوا با ما مهربان نیست مادر
بزرگ می شوم
برایت شربت سینه می خرم
برای خواهرم مداد رنگی هزار رنگه می خرم
رنگین کمان به آسمان بر می گردد
و شبها کنارت خواهیم خوابید

جنایت

بی‌لرزش دل اگر
بگویی دوست دارمت
و روا داری
خشونتی چنین هولناک
به عشق
بخواهی داشته‌باشی‌اش تنها
بر سرشانه‌هایت
روحی را
ای ژنرال فاتح
ساده بگویمت
یعنی نسل‌کشی
یعنی تمام بشریت را
در اتاق گاز رها کردن
چراغ را خاموش کن
اما هرگز به خواب نمی‌روی
با این دست‌های نوازشگرت
که بوی جنایتی مخوف می‌دهند
تو می‌توانی
جنگ جهانی سوم را
به راه بیاندازی
بی لرزش دل حتی

زندگی من

مرا دوست نداشته‌باش
من هنوز به دنیا نیامده
دل به مردی مرده دادم
که قبرش سنگ نداشت
… چه مردی!
مرا دوست نداشته‌باش
مرد من ـــ که روزی عاشق زنی مرده بود ـــ
زیر پایم خفته‌است
و مرا به هزار اسم آشنا صدا می‌زند
… چه صدایی!
مرا دوست نداشته‌باش
من دنبال زیباترین جمله ام
برای سنگ مزار او
و پیدا کردن تاریخ تولدش
… چه تولدی!

هیچکس

شبی صدایم کرده بودی برگ!
یادت هست ؟
چرا سر بر گردانم؟
مگر من برگ بودم؟!
این باد
مرا به حیاط تو انداخت
مرا با خود برد باز
مگر من برگ بودم؟!
این همه که دوستم داشتی
چرا نگفته بودی
چرا صدایم کرده بودی برگ؟
چرا جوابت را داده بودم؟
مگر من برگ بودم؟!
(حافظ می گوید شعر اینجا تمام می شود
ولی دوست دارم ادامه بدهم )
سبز و پرهیزگار و زرد
رنج درختان را
می بارم بر زمین
برگ، برگ، برگ، برگ
شاید آرام گیرد قلبم
نکته: قسمت داخل پرانتز جزو شعر نیست
حافظ، مهربان شاعری است که شعر هایم را
نقد می کند، من در این مورد با او موافقم ولی
باز نتوانستم تکه آخر را حذف کنم.

کسی نمی خندد

girl at mirror

صدای خنده توست
وقت مسواک زدن
بستن بند کفش
کشیدن خط چشم
نگاه مرا می شکند

صدای خنده توست
اشکی از چشم زنی در تاکسی
به مقصدی نا معلوم
فرو می غلتد


صدای خنده توست
مرزی می کشد میان من و همه
که نمی دانند
خنده چه رازی نهفته دارد


می خندم، می خندم
نه به کسی، چیزی یا هرچه
دلم سخت فشرده است
 صدای خنده توست این
صدای خنده توست.

سارا


عصر بود
مثل تمام عصر ها ی خالی


سارا از پله ها دوید آمد
کتاب ها را ریخت روی زمین
روی آنها با لا وپایین پرید

با شکلات روی دیوار
قناری کشید


وقتی می رفت
زد توی سر من و گفت


مجسمه ها هم می خندند
خاک بر سر تو.


…سارا دوست ۵ ساله من است.

محبوبه


تشت را به سمت من می کشد
سابه ها روی دیوار حمام
رقصی موهوم بر معبدی کهن را
میان دود های مقدس
آغاز می کنند

آهو به دام افتاده
بازوهایم را محکم گرفته اند
میله را فرو می کند
بغض زنانگی ام می شکند
خون از دیوارهای تشت بالا می آید

مردان قبیله گردن شکار را له کرده اند
سر آهو بر دست ها آویزان است
چشمان درشتش برگشته اند
به رحم من خیره نگاه می کنند


به دیواره رحم محکم تر ضربه می زند
میله در قلبم می چرخد
دیگر به جایی چنگ نمی زنم


در همهمه اوراد مقدس
روی پوست گاو است شاید
قانون با خون آهو نوشته می شود
جشنی با شکوه بر پاست
مردان قبیله بالا و پایین می پرند


به صورتم آب می پاشد
جنین در خون شناور است


چشمان آهو
خاموش شده اند.


 

آواز خانه

از تکان دادن گهواره چه سود
دستانت جاده ابریشم را
به روح سر ریز می کند

تمام آواز های مرده بر دیگ و سماور مادر بزرگانم
در تن من بیدارند

مادر لالایی نگو
موسیقی ها خواب ندارند

نگاه من بر سیب های سرخ جرقه می زند
و تجارب بر درخت مانده اجدادم
در مغناطیسی گنگ
شیرینی گاز زدن را
چون اوراد معبدی کهن
در گوشم نجوا می کنند

حالا تو بگو
زن عاشق باید سنگسار شود
و قهقه هزار ساله مرا
ساده بی انگار.

کوله

من از زندگی چه می خواهم
       چند کاست موسیقی و واکمنی درپیت
       یک مداد
       کاغذ یا گوشه سپید روزنامه ای
       فنجانی شیر
                              لحظه ها، ثانیه ها، ساعت ها


من از زندگی چه می خواهم
       جین با تی شرتی آبی
       کمی آبنبات با طعم نعناع
       سوت زدن بر جدول خیابان ها
                               عصرها، جمعه ها، شب ها


من از زندگی چه می خواهم
       گپ زدن با دزدان، قاتلان، روسپیان
       کافه رفتن با قدیسان، پیامبران، ساحران
            تقسیم حق و خنده و چای


نوشتن شعری بر در توالت جهان
  که چون سنگی در کفش ها بماند


                       روزها، سالها، قرن ها…