بیدار که میشوم
زانوانم ضعف دارند
لبهایم خشکاند
در خواب
دنبال آن کاروان هزارو یک شب
هزار دور
دور زمین
در شب میدویدم
خستهترم
خیلی خستهتر
در خواب
بالهایم درمیآمدند
بلند و رها میشدند
در انتظارت
خشک و سیاه
زمین را تیرهتر میکردند
تیرهتر
خیلی تیرهتر
من که از تاریکی بیابان گلایه نکرده بودم
من که لام تا کام از خستگی حرفی نزده بودم
پس چرا میخواهی از خوابهایم نیز سفر کنی؟
دسته: چمدان قدیمی
سبزینه
بر صندلی چوبی نشستهای
شعر میخوانی
زمینی
که گردشت به گرد خورشید
و به گرد خویش
پیدا نیست
آنجا نشستهای
با چشمانی بی پلک
که بر خطوطی میخزند
سطور یک متن عبری شاید
متنی به قدمت زمین
به قدمت خودت
زمین آرام است
منظومهی شمسی آرام است
کهکشان راه شیری
و کهکشانهای دیگر
آرام گرفتهاند
آنجا
در بارگاهت
بر صندلی چوبی فرسودهی من
خوابت بردهاست
کیهان خم شده
بازوهایت را میبوید
ذرهی بنیادی
با تپش هوشربای سینهات
نفس تازه میکند
جادهی ابریشم گرد زمین میپیچد
میپیچد
کاروانها با همهمهی بسیار
از جادههای شنی میگذرند
کاروانهایی
بارشان حریرهای زربافت
سرمه و ادویههای هندی
هزار و یک شب و چند دست نوشتهی نایاب و ناخوانا
بارسالار بر شتر به خواب رفته
کاروان گوش به موسیقی تو
در بیابان راه میجوید
یار مرا، غار مرا
وقت اذان نیمه شب
رو به قبله تلفن همگانی کوچه هفتم
من ذکر تو به سلول سلول تنم می گویم
                                   پاک و منزهی تو
                                   پاک و منزهی تو
                                   پاک و منزهی تو
از هم گسسته ام، بارها
مهره هایم تمام بیابم یا نه
دوباره نخ می کنم
گره می زنم
تسبیح تو آغاز می کنم
                                  حمد و سپاس تو را
                                  حمد و سپاس تو را
                                  حمد و سپاس تو را
چند مهره هر بار
گم می شوند از من
باز به مهره های باقی مانده تنم
یاد تو تکرار می کنم
                                   نیست یاری جز تو
                                   نیست یاری جز تو
                                   نیست یاری جز تو
و اما بعد
سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفتهی من انداختی
بعد
پرسیدی
“مزاحمتان که نشدم؟”
خندیدم
“نه! اصلا”
دچار…ناچار…یا چیزی میان این سه!
امان از گرههای کور!
چرا باز نمیشود
نخ نگاهم
از انگشت اشارهات؟
همیشهی نابهنگام!
گاهی خیال میکنم
شعری نوشتهام
اما میبینم
تنها اشک بودهاست
کاغذی خیس و سپید
گاهی خیال میکنم
هقهق گریستهام
خطوط اسلیمی و رقصان کاغذ میخندند که
شعری نوشتهای
حالا هم نمیدانم
چه میکنم!
شعری هقهق است انگار
اما نه نگاه کن!
تنها نام توست
هزار بار بر کاغذ
خیس و موزون
حقیقت
یک آبکش پلاستیکی میخواهم
این نان خشکیها پس کجا رفته اند؟
پیش چشمان گرد ماهیها
حرفهایت را باید لب حوض
آبکش کنم
شاید حقیقت از سوراخها نگذرد.
پیالههای دهمنی
فک گریخته
نیزهی شکارچی شکسته در تنش
از درد نعره میکشد
میرود
میرود به پیش
هر از چندی
نیزه میگیرد به مرجانها
فک گیج میشود
از درد کهنهی بیدرمان
در ازدحام پچپچ ماهیهای مدعی
رنج هزارباره میبرد مدام
خواستم بگویمت
بی نیزهی شکستهات
چه تاریک بودم
چه بیثمر
چه ناامید
هی صیادی که کاش
صیدم کرده بودی درست.
صنم
پیاده روها تنهایند
تاکسیها میروند ته دنیا
با صدایی مهیب
در هیچ سقوط میکنند
کسی از اینکه درختها
بیهوده روی یک پا ایستادهاند
نه خنده اش میگیرد
نه تعجب میکند
کافهها روزنامه قدیمی بالا میآورند
رهگذران ناشناس سرگیجه دارند
آسمان برای زمین
زمین برای آسمان
شانه بالا می اندازد
کسی رفتنت را به عهده نمیگیرد
مواظب خودت باش
این هم بین خودمان باشد
سری که درد می کند را
دستمال نمیبندند.
…
من از شما سپاسگزارم
دستانم را سبز کردید
هیچ وقت
هیچ کس
این همه مرا جدی نگرفت
که شما
بعد از ظهر جمعه در آن پارک
مرا درختی خواندید
و به بازی راهم دادید
آه گنجشک های عزیز!
آیا یکبار دیگر
بر شانه ام خواهید نشست؟