سنجاق قفلی

یه زن بود، بچه بغل و خسته
بچه رُ داد یه رهگذر
رهگذر رفت ُرفت
بچه رُ داد به نانوا
بچه نان خوردُ خوابید
یه دختر گل‌فروش
بچه رُ با خودش برد
صب که شدش
یه زن اومد، گل بخره
بچه رُ دید
خوشش اومد
بچه رُ بغل کردُ رفت
آخرشب
یه زن بود، بچه بغل

همیشه هیچ وقت نبودم

ranginkaman.jpg
عکس: محمد خیرخواه
پشت کوه
وقت عشق‌بازی باران و آفتاب
می‌گیرم رنگین کمان را
می‌روم
بنفش
نیلی
آبی
سبز
زرد
نارنجی
قرمز
نردبان را هل می‌دهم
روی ابری می‌خوابم
فراموش می‌کنم
بنفش
نیلی
آبی
سبز
زرد
نارنجی
قرمز
و باران را
باران را که می‌خواستم…

بی‌قرار

تو چشمک می‌زنی
من لبخند می‌زنم
می‌نشینیم
خیلی خسته‌ایم
بند ماسکت را باز می‌کنی
کمی گره‌اش سفت است
ولی باز می‌شود
من هم برش می‌دارم
می‌گذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوه‌خانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش می‌دهم
تو
جان آدمیزاد

ماه واره

زنی با بلوط گیسوی بلندش
عسل نوچ چشمانش
سرخ رسیده‌ی لب‌هایش
می‌خندد
بی‌انتهای شانه‌های مردی
او را در بر می‌گیرد
همیشه همین را نشان می‌دهد این کانال
مبل را می‌چرخانم
پشت به تلویزیون
رو به تو
موهایم
چشم‌هایم
رویاهایم
سیاه است
تصویر مرا داری؟

دل سنگی نی

سلام
ـ لبخندی گوشه‌ی لبت ـ
سلامت باشند بانوی ثانیه‌های ترد!
شمشیر را فرود آورده‌ای،
ـ تعظیمی دل انگیز ـ
خوبم
دون ژوان تمام اعصار!
شمشیر در زره‌‌ی سینه‌ام گیر افتاده
عصر بخیر بانو،
خدا نگهدار!