سه نفریم
سردبیر سابقِ یک مجله
چریکی پیر
یک عضو انجمن هزاردستان
با پیژامههایی زرد و سوراخ
پای منقلی روشن
سوم آذر هشتاد و چهار، باران
دسته: چمدان قدیمی
النگو
گرسنه، زخمی و خسته
سمتِ من آمد
نان شدم
دستهای زمختش را نوازش کردم
گرم شد، قوی و آرام
نگاهم کرد
گفت
تو یک روسپی هستی
چای را دم کردم
ساعت را بستم به دستم
مانند پروانهای سبک و رها
لبخندی ازلی بر لبانم
رفتم
بیست و پنج آذر، دو بامداد، خانه باران
عمو جونِ پیر
پاهایت سنگین،
دستهایت ناتوان گشتهاند
تمام هفته
سرت را به کتابها گرم میکنی
قصههایی که میدانی
جمعه که میشود
گنجشکی سراغت میآید
گنجشکی کوچک
که سروی کهن او را در آغوش میکشد
و بوسههای هزار ساله میبخشدش
تمام هفته
در شهر و دود و رنج
دیوانهوار و شاد
این سو و آن سو
پر میکشد
او گنجشکی با قلبی کوچک است
گنجشکی بینهایت خوشبخت
درخواست
اگر ترکی میفهمید، بگویید قصهی این سایت چیست؟
سایت بولنت کیلیک – شاعر ترکیه ای
سپاس گزارم
روشن مثل روز
قهوه که میخوردم با تو
گل ها سر خم کردهبودند
سپیدارها سر تکان میدادند
هیچکس خوشحال نیست
میبینی
گاهی یا خیلی وقتها اشتباه میکنم
میروم کمی برقصم
خداحافظ
دوستِ دیگری
پانزده آذر هشتاد و چهار، خانه باران
دل خوشی
چند رج شال بافتن
برای پارهی تنم
چند خط شعر گفتن
برای پارههای تنم
به پیشوازِ میروم
سختترین رنجها را
در امتداد این رجها و خطها
سیزده آذر هشتاد و چهار، زیر شیروانی حافظ
After shave
میگوید کمکت میکند
امیدوار میشوی
او هم
تو به زندگی
او به چیزهای دیگر
باشد
اما کمی عجیب نیست؟
عشق مانند قوطی حلبی
در آ بِ جوی
سرخوش سوت بزند
و مستقیم
به سمت آدم بیآید
زیباترین برگ
پیِ زیباترین برگِ باغهای فشم میگشتیم
ما سه نفر بودیم و یک چتر،
اندازه بود
با هم خرمایِ کرمانی و شاهدانه خوردیم
باران دیوانهوار میبارید
گوسپندها و سه سگ گله
همراه چوپانی نجیب از کنار ما رد شدند
ما یک نفر بودیم
یک برگ
اسیر
سر از این دنیا در نمیآورم
این ساختمان خیلی بلند است
به خاطر نمیسپارم اتاقها را
پلهها تمام نمیشوند
هیچ کاری ندارم اینجا
هیچ،
جز
باقی گذاشتنِ
طعم یک بوسه
در پاگردی
انگار
ته کافه نشسته بودی
روبرویت مردی
پشت به مرد روبرویِ من
چشمانت سنگین بود
باورت نمیشد
فنجانت را آوردی بالا
ته کافه
من را نگاه کردی
پریوار و سبک
همین طوریها بود انگار
حالا
همیشه میگویی
برویم ته کافه بنشینیم
فصل انار
ما میخندیدیم
آنها در سکوت به نقطهای دور خیره بودند
ما سرخوشانه میان دشت میخرامیدیم
آنها بهت زده اشک میریختند
ما عاشق شدیم
آنها میخندیدند
ما در سکوت به نقطهای دور خیره بودیم
.
.
.