النگو

naissance.jpg
گرسنه، زخمی و خسته
سمتِ من آمد
نان شدم
دست‌های زمختش را نوازش کردم
گرم شد، قوی و آرام
نگاهم کرد
گفت
تو یک روسپی هستی
چای را دم کردم
ساعت را بستم به دستم
مانند پروانه‌ای سبک و رها
لبخندی ازلی بر لبانم
رفتم
بیست و پنج آذر، دو بامداد، خانه باران

عمو جونِ پیر

lemoineau.jpg
پاهایت سنگین،
دست‌هایت ناتوان گشته‌اند
تمام هفته
سرت را به کتاب‌ها گرم می‌کنی
قصه‌هایی که می‌دانی
جمعه که می‌شود
گنجشکی سراغت می‌آید
گنجشکی کوچک
که سروی کهن او را در آغوش می‌کشد
و بوسه‌های هزار ساله می‌بخشدش
تمام هفته
در شهر و دود و رنج
دیوانه‌وار و شاد
این سو و آن سو
پر می‌کشد
او گنجشکی با قلبی کوچک است
گنجشکی بی‌نهایت خوشبخت
درخواست
اگر ترکی می‌فهمید، بگویید قصه‌ی این سایت چیست؟
سایت بولنت کیلیک – شاعر ترکیه ای
سپاس گزارم

روشن مثل روز

fly.jpg
aurevoir.jpg
قهوه که می‌خوردم با تو
گل ها سر خم کرده‌بودند
سپیدارها سر تکان می‌دادند
هیچ‌کس خوش‌حال نیست
می‌بینی
گاهی یا خیلی وقت‌ها اشتباه می‌کنم
می‌روم کمی برقصم
خداحافظ
دوستِ دیگری
پانزده آذر هشتاد و چهار، خانه باران

زیباترین برگ

là-bas.jpg
پیِ زیباترین برگِ باغ‌های فشم می‌گشتیم
ما سه نفر بودیم و یک چتر،
اندازه بود
با هم خرمایِ کرمانی و شاه‌دانه‌ خوردیم
باران دیوانه‌وار می‌بارید
گوسپندها و سه سگ گله
همراه چوپانی نجیب از کنار ما رد ‌شدند
ما یک نفر بودیم
یک برگ

انگار

café.JPG
ته کافه نشسته بودی
روبرویت مردی
پشت به مرد روبرویِ من
چشمانت سنگین بود
باورت نمی‌شد
فنجانت را آوردی بالا
ته کافه
من را نگاه کردی
پری‌وار و سبک
همین طوری‌ها بود انگار
حالا
همیشه می‌گویی
برویم ته کافه بنشینیم

فصل انار

ما می‌خندیدیم
آن‌ها در سکوت به نقطه‌ای دور خیره بودند
ما سرخوشانه میان دشت می‌خرامیدیم
آن‌ها بهت زده اشک می‌ریختند
ما عاشق شدیم
آن‌ها می‌خندیدند
ما در سکوت به نقطه‌ای دور خیره بودیم
.
.
.