آخر خط

یک بار
با ساکی از لباس
وسط خیابان ولی‌عصر آن جا رسیدی
ماشین‌ها بوق می‌زدند
بار بعد
فرصت کمتر بود
با کیف‌دستی‌ات،
یک دفتر شعر
در یک تلفن همگانی به آخر خط رسیدی
شماره‌ای در ذهنت نبود
در باجه را بستی
برای گوش کر بوق‌ها
برای اعداد
از صفر تا نه
بفهمند یا نه
شعر خواندی
خیال کردی
با کسی که باید حرف زدی
شق و رق آمدی بیرون
دوزاری‌ات را دادی
به زن متعجبی که به شیشه می‌زد
و رفتی

عکس یادگاری با خدای بزرگِ شوش

zigurat.jpg
خدای پیرِ زیگوراتِ چغازمبیل
قرن‌هاست
مقرری‌اش قطع شده
قربانی نمی‌خواهد
نه کاهنی، نه بنده‌ای
گوشه‌ی دشت، محترمانه
تکیه داده به عصایش
با این کمر درد
دیگر هوای آسمان به سرش نمی‌زند
آخرین هدایای بندگانش را
فرانسوی‌ها
با غرور در موزه‌ها می‌چینند
هم‌صحبت مهربان ِ مارمولک‌ها
کسالت‌بار به توضیحات ِ راهنماها گوش می‌دهد
هیچ دوست ندارد کسی
به روزگارِ بلند اقتدارش
به خون‌هایی که بر سکوهای قربانگاه خشک می‌شده
اشاره کند
باد می‌وزد
زن و مردی کنار خِشت‌های گِلی ایستاده‌اند
کودک می‌گوید
یک
دو
سه
شاتر را می‌زند
زیگورات واژه اکدی است. در اوایل قرن ۱۳ قبل از میلاد توسط پادشاه ایلامی “اونتاش نپیریشا”
(Untash Napirisha) در نزدیکی رود دز ساخته شده است. زیگورات‌ها در بین النهرین و مصر
قدمتی چند هزار ساله دارند.
چ?

خوابیده اکتاویو

* خیلی آرام، خیلی خیلی آرام بخوانید، انگار که اصلن نخوانده‌اید.
خیره به بازوانش
موهایم را شانه می کنم
خوش‌حالت شوند
خوابیده
از دستم بر نمی‌آید بگویم چگونه
زیبا، زیبا، زیباتر
به هر طرف بروم
در خواب به سمتم برمی‌گردد
خیال می کنم
شعری که برایش می‌گویم بالا گرفته
در میلان، رم، انطاکیه، تیسفون و همدان
بازرگان‌ها کتیبه‌های شعرِ اکتاویو را
میان خاور و باختر می‌گردانند
خوابیده اکتاویو
بر نمی‌آید از دستم بگویم چگونه
به لبانش شبنم نشسته
چشمان بسته‌اش، کوزه‌ی عسل
زیبا، زیبا، زیباتر
مردم، شعرِ اکتاویو را از بر می‌کنند
تاریخ برمی‌گردد
الب ارسلان به سپاه بیزانس شرابِ شیراز تعارف می‌کند
جنگ‌های صلیبی ورمی‌افتد
خدایان یونان و اورشلیم دوباره
با هم کافه‌رفتن را از سرمی‌گیرند
فقط خیال کن
لبانش نیمه بازند
نمی‌توانم بگویم چگونه
خوابیده اکتاویو

قربانت، سیندرلا

گریه‌هایت را کرده باشی
روزِ رفتن
روزِ سختی نیست
از زیرِ دست و پا
شعرهای نخوانده‌ات را
جمع می‌کنی
می‌چپانی در کیف دستی‌ات
پیراهن آبیه را اطو می کنی
می‌زنی به چوب ‌لباسی
شیر را که ترشیده
می‌ریزی توی توالت
پشتِ فیشِ برق می‌نویسی
منتظرم نباشید
می‌روم حافظیه
شاید هم نه

تراژدی

نیم‌نگاهی رد و بدل شد
روشن بود و ساده
سلام و احوال‌پرسی
به اندازه‌یِ شرطِ ادب
او شکلِ خوشبخت‌ها
تو هم نمونه‌ی کاملِ یک فلک‌زده
ساده و روشن بود
راهتان را کشیدید رفتید
بی‌امیدِ دیداری
حتا به اندازه‌ی شرطِ ادب

رنگ‌ها نبوده‌اند

که صدا
صدا نبوده‌است
که رنگ‌ها
رنگ نبوده‌اند
و نه اصلا قرمزها،
قرمز
و نه اصلا آبی‌ها،
آبی
که تو دست تکان دادی…
جاده شدم
سنگِ زیرِ پا شدم
علایمِ بی‌انتها شدم
مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطب‌ها در هم خوابیدند
هم‌آغوشیِ قطب شمال و قطب جنوب
زمین دریاها را بلعید
کوه‌ها به آسمان پناه بردند
چایت نصفه‌کاره بود
پرسیدی
“فردا کِی است؟”
چند ماهی از شاخه‌ها عبور کردند
نه انگار که زن بودم
گفتم هم‌اکنون فرداست
نه انگار آدم بودم
از پنجره به آسمان پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی
می‌خواهم ماه و ماهی را بخوابم
نه که بیدار نباشم
بخوابم که بیدار باشم
نه که بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابم
و
رویاهایم را برای باغ‌های میوه بچینم
این را قدیم نوشته بودم، از لای کتابی افتاد، دنبال کتاب گیریشمن، ایران پیش از اسلام می‌گشتم.
از آینه:
صفحه‌ی اول آینه به کمک و با صبوری‌های آقای آرش تغییرکرده، بخش‌هایی حذف می‌شود و بخش‌هایی
اضافه می‌شود، به احتمالِ زیاد پاگرد می‌رود صفحه‌ی اول، تا ببینیم چه می‌شود سرانجام.

هنگامِ بهار

chanter.jpg
حس می‌کرد جفتش صدایش را می‌شنود
آواز خواند مدام قناری
دانه‌اش تمام شد
آبش هم
قناری آواز خواند
حس می‌کرد آوازش را می‌شنود جفتش
از این میله به آن میله
آواز خواند قناری
بهار آمد
کفِ قفس افتاد بی‌جان
بال‌هایش تکان می‌خوردند
دلش می‌خواست
آواز بخواند
قناری