می‌گریست

مردی که می‌گریست
نیمه‌شب آمد
تمام مردان زمین در چشم‌هایش سر پایین انداخته بودند
می‌لرزیدند
دستم را گرفته بود
اجازه نمی‌داد
چراغ را روشن کنم
با آن هیکل غول
تنها گریه کرد
و پیش از سحر
شرمگین و سراسیمه رفت
۱۳ دی ۸۷

هدیه

کاغذ کادویی که دوست دارم
می‌خرم
با آن روبان‌های سه رنگ
سپس
آن هدیه‌ی همیشگی را
با دل‌نگرانی‌‌ی تو
کادو می‌کنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار می‌کنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیه‌ی توست
اما نمی‌دانم
چه می‌نویسی روی کارت
برای
روز تولدم

متروی تجریش

آخرهای شب
پنج کامیون مست
تلو تلو خوران
از کوچه‌ی نحیف ما گذشتند
پنجره لرزید
گلدان چسبید به چهارچوب
ظرف غذای میناها
تعادلش را از دست داد
افتاد پایین
پنجره را باز کردم
مشت‌هایم را
گره نکردم
فریاد
نکشیدم
پیشانی‌ام را تکیه دادم به سینه‌ی ماه
کامیون‌ها را نگاه کردم
چقدر خسته بودم
آخرهای شب
بیست و سه آذر هشتاد و هفت

آذر

Aban870910.jpg
زنی بود
در تمام کافه‌ها
دونات تمشک سفارش می‌داد
نمی‌دانست
پاییز یعنی چه
عشق بی‌فرجام یعنی چه
زنی که
مدام عاشق می‌شد
و همیشه خیال می‌کرد
بار اول است
دونات تمشک سفارش داده‌است
بیست آبان هشتاد و هفت

وصیت

Foryou870825.jpg
سنگ قبرم سبک باشد
حبسم نکنید در یک فاصله‌ی کوتاه
تاریخ تولد و مرگم را رها کنید
نامم را نیز
یک جمله تنها حک کنید آن جا
مثل یادداشتی
زیر دست و پای باد
” می‌روم چای دم کنم”
بیست و پنج آبان هشتاد و پنج

دیدار

Aatash870811.jpg
چون پلنگی
از لا به لای درختچه‌ها
بیرون خرامید
لبخند چنگیزخان بر لبش
چشمان سیاهش زبانه می‌کشیدند
دستش را پیش آورد
شاعران نیشابور
ابریشم‌های رنگارنگ بلخ
انبارهای غله‌ی خراسان و خوارزم
در من
می‌سوختند و
دود می‌شدند
دست دادم
ده آبان هشتاد و هفت

سفید

این نوشته را کسی صدا کرد شعر، حالا هر چه بادا باد.
دلم سفید شده‌است
نمی‌دانم
مثل سیاه سفید
اما فقط سفید
وقت‌هایی که سیاه سفید می‌شود
گریه می‌کنم
خوب می‌شوم
فقط سفید
اما نمی‌دانم
مثل سقف
یا دیوار تازه رنگ شده
دل سفید خالی
یعنی چه
پنج آبان هشتاد و هفت

دست تو

شکستم
مهیب، با شکوه
مانند جامی به رنگ آبی فیروزه‌ای
با رگه‌های بنفش
گران‌بها‌ترین جام‌ها نیز
در مجلسی اشرافی
زمین بخورد
تکه تکه شود اگر
نباید رو برگرداند
تبسم‌ها و شادباش‌ها
پیش می‌رود
شکستم
مهمان‌ها دستم را فشردند
با گردن‌های افراشته
بی‌خبر از تمام تراژدی‌ها
رقصیدم
با همه‌ی آهنگ‌ها
بی آن که دعوتی را رد کنم
در پیراهن آبی فیروزه‌ای و دستمال گردن بنفش
خدمتکارها
در سکوت و دست به سینه
خیره بودند
به من
و به دست تو
به تلنگر کوچک دست تو
یازدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت