خوردم زمین. سخت و محکم. نزدیک غروب بود. یکی دو نفر از کنارم رد شدند. شبحی که دورتر ایستاده بود، نگاه گذرایی کرد و پکی به سیگارش زد.
مردی به سمتم آمد. کتِ بسیار کهنهی قرمزی تنش بود. با لحن گرمی گفت خانم خدا به شما رحم کرد. لبخند زدم. بیدلیل خندهام گرفته بود. سعی کردم کیف و وسیلههایم را جمع کنم. مرد که حالا متوجه شده بودم بیخانمان است گفت خانم شما بیایید روی این نیمکت بنشینید، حالتان جا بیاید، من اینها را جمع میکنم. تشکر کردم و رفتم به سمت نیمکت. گفت میتواند برود برایم آب یا آب میوه بگیرد. تشکر کردم. گفتم احتیاجی نیست.
حالا مرد کیفم را گذاشته بود کنارم و آن سر نیمکت نشسته بود. بادقت به روبهرو نگاه میکرد. معلوم نبود چند ساله است یا اهل کدام عالم است، اما روشن بود که بسیار عزیز و باشخصیت است. عزیز؟ درست همین کلمه به ذهنم میرسد. حس کردم تصویرِ دیگری را میبیند که من نمیبینم. نگاهش به روبهرو بهشکلی بود که از خودت میپرسیدی او چه چیزی را میبیند. یاد صحبتهای خانم ساغر پزشکیان افتادم که میگفت استاد خوبی در پاریس داشته که به او گفته تو داری شکلِ چیزها را نقاشی میکنی، نباید درگیرِ شکلِ چیزها بشوی. خانم پزشکیان گفت مدتها به این جمله فکر میکرده تا بفهمد یعنی چه. باید بگویم که سبک خانم پزشکیان واقعگراییست.
همانطور که به روبهرو نگاه میکرد گفت بله، خانم! آدم چه خبر دارد چه وقت زمین میخورد! روی زمین خوردن تاکید کرد.
کمی بعد گفت اگر حالتان خوب است من دیگر بروم. تشکر کردم. رفت.
کاش به چای یا قهوهای دعوتش کرده بودم. حیف! آدمی که این همه خوش احوال بود، اما دیگر رفته بود.
وقت رنگ کردنِ دیوار به یک سخنرانی از آقای آذرخش مکری، روانپزشک، گوش میکردم. در مورد یافتههای چند پژوهش گزارش میداد. جالب بود. یکیش این بود که آدمها درصد پایینی از حرفهای هم را میفهمند. خیلی کمتر از پنجاه درصد. یعنی بهتر است فرض را بر این بگذارید که تا بهصورت مستقیم و روشن حرفتان را نزنید، دیگران متوجه منظور شما نمیشوند. این مشکل در پیامهای نوشتاری بسیار بیشتر است. یافتهی جالبتر برای من این بود که گزارش میداد که درصد بالایی از آدمها از زمین خوردن دیگری شاد میشوند. درصدها را میگفت. نظرش این بود که اینکه در توییتر و صفحات مجازی این همه توهین میبینید، چیز غریبی نیست، آدمها در دنیای واقعیست که درون خودشان را پنهان میکنند. گفت این بدخواهیِ درونی به کنش خطرناکی نمیانجامد.
(این مدل تحقیقات گاهی با تحقیقات جدید رد میشوند یا دقیقتر میشوند.)
انسان موجود شگفتانگیزیست. این را مثل علما نمیگویم :) واقعن جذاب است.
پ.ن: بعد ازفرستادن نوشتهام، فکر کردم این نقاشی را هم اضافه کنم.
طرح اولیهی رمان تمام شده، اگر برنامهریزیام با مشکلی روبهرو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم میتوانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری. هیچوقت برای کاری اینگونه نبودهام. قرارداد بسیار مهمی بستهام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشتهاند. مستقیم باید به کسانی که از پروژهام حمایت کردهاند پاسخ بدهم. بیشک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول میکشید.
روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم میخواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جملهای در ذهنم چنان پررنگ میشود و تکرار میشود که شبیه میز میشود. میز که از چوب است و نمیتوانی فرمش را با دستهایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد میکند این چیز که نمیتوانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.
تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.
همین روزها بود که سایت آینه راه افتاد و به دنبال آن شروع کردم به نوشتن در پاگرد.
زندانی را برای ملاقات از سلول بیرون آورده بودند. مرد کنار تلویزیونِ نگهبانی منتظر ایستاده بود که روی صفحهی تلویزیون هواپیمایی را دید که مستقیم به سمت برجی رفت و منفجر شد. باور نکرد. تاریخ را چک کرد: ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود.
زمان لازم است تا نور لازم بتابد. شاید هم چیزهایی هیچ وقت روشن نشود، چرا که بستگی دارد به کسی که کنار کشیده است. میتوان کنار کشید. کنار کشیدن هم کاریست که شاید انتخاب شود.
پنجره را باز میکنم و به تاریکی ساعت پنج نگاه میکنم. اندوهی در کار نیست.
کتری را گذاشتم روی گاز تا آب جوش بیاید. چای خشک را هم توی قوری ریختم و گذاشتم روی کتری. اینطوری برگهای خشک چای، وقتی آب دارد داغ میشود تا جوش بیاید، گرم و داغ میشوند. این روش کمک میکند که وقتی آب جوش آمد و روی برگهای چای ریختمش، چای زودتر دم بکشد. یعنی هم زودتر دم میکشد و هم رنگ و کیفیت بهتری خواهد داشت.
این روش را خودم پیدا نکردهام. پیرمردی این را به من گفت. آدم میتواند چهل سال چای دم کند و هیچ فکر نکند به این روند و میتواند فکر کند و یک فوتوفن به آن اضافه کند یا چیزی را تغییر بدهد؛ پیرمرد فکر کرده بود.
وقتی کاری را تکرار میکنم، زندگی نمیکنم، چیزی را حس نمیکنم. وقتی روندها را چک میکنم و مهرهها را عوض میکنم، زندگی میکنم. یکبار که چیزی را کشف کنم، این قدرت را دارم که باز هم به لیست کشفهایم بیافزایم.
زمانی که داستانی تعریف میشود، کلماتی که میان حرفها میگویی روی روایت تاثیر میگذارد. هر کلمه که مخاطب میگوید، روایتِ داستانگو را به سمتی میبرد.
ناگهان یک دسته پرنده از آسمان تاریک گذشتند، انگار دخترانی از دبیرستان آزاد شده باشند؛ طنین شادمانهی جیغ و خنده.
این که بگویند خوب یعنی این و همه «باید» این کار را بکنند عجیب است، منطقی نیست. انگار خوبی شلواریست که به پای همه میخورد؛ بسیاری از این خوبیها به من زار میزند.
گاهی حرفی میزنم که بادقت درستی و نادرستیاش را نسنجیدهام، پس در دل میگویم وای بر تو شتر :)) هیون هم میشود گفت. از واژهی هَیون خوشم میآید. شتر بزرگ و تندرو! هیون خیلی شبیه شتر بزرگ است، کاملن بزرگ است. وقتی سلطان طغرل میرود پی وُشاقیاش و هندوی سرمازده را پشت در فراموش میکند. سعدی میگوید: تو را کوهپیکر هیون میبرد / پیاده چه دانی که خون میخورد؟ هیون برایم یک موجود بزرگ و بیدقت است، حالا اگر تندرو هم باشد که دیگر فاجعه به بار میآید.
ساعت چهار صبح است. صدای خاصی به گوش نمیرسد، اما صدایی هست که من را یاد نوار خالیهای قدیم میاندازد. یک صدای خالی.
مدتها بود که باید مته میخریدم و حولهآویزی را نصب میکردم، دیروز بالاخره این کار را کردم. جایش بین کاشیها بود و کار را کمی سخت میکرد، ولی تمیز و مرتب انجام شد.
امروز خورشید ساعت شش و سی دقیقه طلوع میکند. اکنون که این کلمات را مینویسم صدای اذان میآید یعنی ساعت چهار و پنجاونه دقیقه است و در پایان امروز خورشید ساعت هفت و چهلوسه دقیقه غروب خواهد کرد. مطابق دادههای نجوم امروز خورشید حتمن غروب خواهد کرد.