موضوعیست که گاهی بسیار آزار دهنده میشود: نوشتن دربارهی نوشتن. هیچ نمیفهمم چرا بعضی وقتها نمیتوانم با سرعت مغزم بنویسم و از سویی بعضی وقتها تمام کلمات و جملات بهنظرم مسخره و عجیب میآیند. از این بگذریم، خواندن شعرهایی که این روزها نوشته میشود حسابی اذیتم میکند. مشکلی وجود دارد و تا دقیق خود مشکل را نتوانم تعریف کنم، ایدهای به ذهنم نمیرسد و در نتیجه حرفی برای گفتن ندارم. همینقدر میدانم که باید فاصله بگیرم. بهشکل حسی میدانم باید از چه چیزی فاصله بگیرم و چه چیزی اذیتم میکند، اما نمیتوانم توضیحش بدهم.
دسته: نوشتههای روزانه
چیزهای خندهدار
وقتی سنِ آدم بیشتر میشود، تعدادِ چیزهای خندهدار هم بیشتر میشود. بسیار چیزها را تجربه کردی و فکر میکنی فلان آدم عجب حرفِ بیاساس و خندهداری میزند. البته که به زبان آوردندش پسندیده نیست.
فکر میکنم خودم چقدر کارهای خندهدار در سالهای دانشجویی و پس از آن کردهام و از این هم خندهام میگیرد و البته در نظر میگیرم هنوز هم کارهای خندهدار بسیاری منتظر من هستند.
پندِ پیران را چه کسی گوش میدهد؟ هر کس دوست دارد تا اندازهای در این خندهی جمعی نقش داشته باشد. فکر میکنم اگر آدمِ پیری بتواند تجربهاش را دقیق و درست منتقل کند، ما سریعتر از چیزهای خندهدارِ پیشپاافتاده میگذریم و به چیزهای خندهدارِ اصلی میرسیم.
چهار صبح
خوب است که اکثریت خوابند. صدای پرندگان صبحِ زود فرق دارد با صدای پرندگانِ روز. شاید هم در روز اصلن صدا به صدا نمیرسد. میآیم اینجا چیزهایی مینویسم. بد نیست این نوشتن در مه و تاریکی. برای رفعِ خستگی و ادامه دادن به کار.
گاهی فکر میکنم این چیزها که مینویسم به چه درد میخورد. اما خب جوابِ این سوال هم مهم نیست. از جدی گرفتن خوشم نمیآید. مربای به خوشمزهای به دستم رسیده است. کره و مربا در ساعت پنجِ صبح.
گاهی از اینکه چراغ روشن است و وجود دارد خوشحال میشوم. کلید را میزنی و خانه روشن میشود.
کلمات
از مسبوق، بیشتر بوقش را میشنوم و از ریاضت، ریاضی به ذهنم میرسد. اهمیت ویژهای ندارد. گمانم هر کس کلمات را یکجور میشنود. سمتِ خندهدار دنیا، بانشاط است.
هر چه مینویسم، اهمیت ویژهای ندارد.
مسبوق به ریاضت
امروز وجود نداشتم. روز شگفتی بود و هنوز هست.
بلند بلند هم خندیدم:
«امروز سیزدهم(فروردین) است. سیزدهمین روزی که جمشید عید گرفت. مثل اینکه بگویند یازدهمین روزی که کلاهش کج بوده.»
زبان نمودی برزخی است
عنوانِ نوشتهای از آقای اسماعیل خویی در سال ۱۳۵۱.
۱۳۱۷-۱۴۰۰
برای گوشِ شکوفه
برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر میکنم. برای او مینویسم. فکر میکنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوقالعاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟
Personne
عکس مرا به یادِ خاطرهای قدیمی انداخت. یادآوریاش بهشکل ویژهای لبخند به لبم میآورد. وضعیتی که هنوز بهنوعی ادامه دارد. دوستی فرانسوی هر روز صبح سوالی میکرد که پاسخش این بود: Personne.
نزدیکِ خرداد
احتیاج به سکوت داشتم، اینستاگرام را غیرفعال کردم. دو تا کار را باید سریع تمام کنم و تحویل بدهم. هنوز نرسیدم کولر را راه بیاندازم. امیدوارم تا آخر هفته هوا خوب و خنک بماند. وقتهایی که خستهی خسته هستم یا دیگر نمیتوانم کار کنم عربی و آلمانی میخوانم، حس خوبی میدهد به خاطر سپردن آهنگ و معنی کلمات.
صبح درخشان
کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز میکنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطرهای را به یادم میآورد. میآیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی میکند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت میخواندمش قدم دوم را برمیدارد. فکر میکنم چه صبح درخشانی و آنچه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت میکنم.
دستهی حاضرآماده دستهی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشتهای که اسم ایستگاههای خط یک متروی تهران است در دستهی حاضرآماده قرار دارد.
دستهی حاضرآماده، دستهی شعر نیست. دستهی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.
حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خندهام میگیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشتهام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشتهها دقت کرد.
صدای پرندگان و صدای صبح.