چطور برگردم؟ تمام روز صدای پرندگان، صدای وزشِ آرام باد، صدای برگها که به هم میخورند. و البته صدای تایپ کردن که نوعاً دوستش دارم. گاهی کتابی باز میکنم، چند جمله میخوانم و ذهنم میرود. انگار سه جمله کافیست. «میخواست بر تنهاییاش فایق آید و هیچ ناخالصیای به آن راه ندهد و آن را با هیچکس سهیم نشود.» ذهنم پرواز میکند و تصاویرِ بسیاری میآیند و میروند. روزها و شبهای بسیاری میآیند و میروند. زمین روشن میشود و تاریک میشود. تنهایی؟ بهنظر میرسد تنهایی.
دسته: نوشتههای روزانه
آیا ممکن است؟
قرارم این بود چیزی دیگر جایی ننویسم. اگر شعری (مثلاً) باشد، چاپ نشود. چون در برزخ هستم، چون مدام زیر هر کلمه را خط میکشم و میگویم نه. هر کلمهای آنقدر خط میخورد تا به کل ماجرا شک کنم. بعد ناگهان چیزی مینویسم و میگویم خب این چیست؟ شعر نیست. هیچچیز شعر نیست. شعر ممکن نیست.
سنگینی آن خواب هم همراهم هست. اینکه آنها نشستهاند و مدام میگویند این درست است، آن درست نیست. بعد شاید این وضعیت آدم را ببرد به این سمت که دیگر نمیخواهی حرف بزنی. سکوت محض. ایرادی هم ندارد. بعد طبق مدلِ خودم گاهی درست آن کاری را که نمیخواهم، انجام میدهم. متنی را در آن صفحه گذاشتم. انگار یک لجبازی، یک آزمایشِ کوچک. چه میدانم.
خندهام میگیرد.
بهویژه که میم از سلطهی مذکر حرف زده بود، البته که نظر دادن خوب است. اما دیگر این را «من» نمیگویم نظر دادن. میگویم یک نوع زورگویی که در زرورق پیچیده شده و در ساختار ذهنی جمعی همه تسلیمش هستند. احساس قدرت کردن در نظر دادن در مورد چیزی که درش تخصص و تجربهای ندارند، پشتِ پیرایهی بامزگی. یک مدل تکراری. تسلیمِ عادتهای بیریختِ جمع شدن، در عین حال نمیشود گفت بامزه نبود برایم.
مدتیست با این اپ دولینگو زبان روسی میخوانم. چقدر الفبایش عجیب است. دنیایی کاملاً متفاوت. انگار بر خلاف تمام عادتهای زبانی ذهنیات حرکت کنی. خوب است، مثل آلیس در سرزمین عجایب. یک ورزشِ مغزیِ مفرح.
تلنگر
چرا ادامه ندادید شعر را و دیگر کتابِ شعر منتشر نکردید؟
تصور من این است که دو نوع شاعر داریم. شاعری داریم که ذهنش با قوالب موسیقائی شکل گرفته و با آن به دنیا میآید. تا پایان عمرش ترنم را ادامه میدهد. نوع دیگری از شاعران درست است که این زمینه را دارند اما به یک تلنگر یا به یک اتفاقِ عاطفی نیاز دارند، یک تکانهای که باعث میشود استعدادشان به حرکت در بیاید. دست خودشان نیست و دوره دارد. دوره که تمام میشود دوباره برمیگردند به عوالمی که پیش از این شعرها داشتند. مگر اینکه تکانه و لگدِ تازهای دوباره آنها را به حرکت در بیاورد. اگر این دستهبندی و طبقهبندی شاعران را بپذیرید من جزو دستهی دوم هستم. آن لگد به من خورد و شور و صدمهاش این شعرهاست. ولی لزوماً این نیست که آن صدمه یا شور وجود نداشته باشد. عوالمش وجود دارد. الهامِ مربوط به عوالمش به صورت دیگری میآید. به صورتِ شهود میآید. اگر گره بخورد به زبان دوباره شعر جاری میشود.
این پاسخِ آقای قاسم هاشمینژاد است در کتاب راه ننوشته، ۱۳۹۲، نشر هرمس.
از خرید برمیگشتم، دو دستم بندِ کیسهها بود. روی دیوارِ کوتاهی کلاغی نشسته بود، باید راهم را کج میکردم اما بیحواس بودم و همانطور مماسِ دیوار ادامه دادم. یکدفعه منقارِ تیزِ کلاغ پیشِ صورت و چشمم آمد. خیلی خیلی نزدیک. آنقدر که حس کردم، کلاغ هم از این همه نزدیکی معذب شده، دقیق در چشمِ هم نگاه کردیم، هم را پاییدیم. فکر کردم چقدر احتمال دارد حمله کند به صورت بیدفاعِ من؟ دستم بسته بود. او هم آمادهباش بود. نمیدانم کداممان بیشتر ترسیدیم. وضعیتِ غریبی بود؛ نزدیک شدن به موجودی بیش از حد معمول.
سیب جز سیب شدن راهی ندارد
سایت پاریس ریویو روزانه شعری میفرستد، از شعرهایی که قدیمها در مجلهشان چاپ شده است. گاهی شعرها را میخوانم، نه همیشه. چند روز پیش شعری بود از ریموند کارور. چون او را به عنوان داستاننویس میشناختم، شعرش را خواندم. همینجا بگویم، خیلی خیلی سختم است به کار خودم و حتی دیگری بگویم شعر. اصلاً تازگی، نه دیگر باید بگویم مدتهاست که با این کلمهی شعر مشکل پیدا کردهام، در جریاناید.
خلاصه، این متن، یا به قول آن مجله شعر، همچین چیزی بود: من کنار درختها خوابیدهام، پشت اسبها، در جادهها، در اتوبوسها، در مسافرخانهها، روی نیمکت پارکها، پشت وانتها و… خوابیدهام حالا تا ابد این زیر خواهم خوابید، مثل پادشاهی از یاد رفته. همچین چیزی بود کارش.
یادش افتادم. یاد مصاحبهای با کاروِر که اول کتاب کلیسای جامع که خانم طاهری ترجمه کرده بودند آمده بود. کاروِر گفته بود وقتی مجله میخوانده اول سراغ صفحهی شعر میرفته و بعد داستان. بالاخره مجبور شده انتخابش را بکند و طرف داستان را گرفته. گفته بود دوست دارد شعر بنویسد. گفته بود ذاتاً شاعر نیست: «شاید شاعر پارهوقت بشوم. اما به همین میچسبم. اینطوری بهتر است تا اینکه آدم اصلاً شاعر نباشد.»
به کلمهی «ذاتاً» فکر میکنم. ذاتاً چیزی بودن؟! سیبها همیشه سیب میشوند. یعنی یک درختِ سیب همیشه سیب میدهد و شکوفههایش همیشه تبدیل به سیب میشوند. درختِ سیب نمیتواند گلابی بدهد. یک سیب جز سیب شدن راهی ندارد و همیشه سیب میشود. دانهی گلابی هم همیشه تبدیل به یک گلابی میشود. انسان چه؟ انسان میتواند تبدیل به چیز دیگری بشود؟
در وادیِ درد
از کنار باغ سفارت میگذشتم، سرم بالا بود، میانِ چنارها و میناها و سِهرهها. فکر کردم حالا آن دختر، کنار چشمه، از اسب پیاده شده، خسته و خاکآلوده، برهنه شده تا تن بشوید.
پرندی آسمانگون بر میان زد / شد اندر آب و آتش در جهان زد
حریری آبی به کمر بسته و پا در آب گذاشته.
دیوارِ بلندی بود. فکر کردم میتوان همیشه این سمتِ دیوار بود و فکر کرد پشت این دیوار باغ است. درخت و میوه و رطب و سهره و هر چه هست آن طرف است. سالها از کنارِ دیوار رد شوی و صدای سهرهها را بشنوی که آن سو میخوانند و فکر کنی اگر همه چیز آن طرفِ این دیوار باشد چه؟
بادت به دست باشد
جملهی آخرِ کتاب را میخوانم و کتاب را میبندم، کتابی که آشنایی نوشته، آشنا، کلمهای که اینجا میگذارم تا به هیچ اشاره کنم.
به آلبوم عکسی نگاه میکنم که میدانم چه عکسهایی از آن حذف شده، عکسها کمرنگ و کمرنگتر خواهد شد.
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
شدن ز دست
باد میآمد و من باد را دوست داشتم و باد میپیچید میان مانتوی جلو باز و بدون دکمهی مضحک و مانتو بودونبودش فرق نداشت و من حوصله نداشتم به بودونبودش فکر کنم و من دستم در دست باد بود و خوب بود و در ذهنم نستعلیق بود و نقش جهان و دوچرخه و قلمی که مینوشت و قلم معلوم نبود دستِ چه کسی بود و من بلند میخندیدم و سوالها را پاسخ نمیدادم و باز مینوشت و مهم نبود و باد میآمد و توضیح را دوست نداشتم و ادب کردن را دوست نداشتم و اینکه بگوید خوب است بد است را دوست نداشتم.
«بهزانودرآوردنِگذشته»
زنجیره یا چرخههایی هستند که از گذشته میرسند به یک انسان. یک مشکل مدام تکرار میشود؛ در یک خانواده، در یک روستا، در یک شهر، نمیدانم تا کجا میشود ادامه داد این رشتههای قدیمی و محکم را.
ارثی که سبب بدبختی میشود. یک نوع نفهمی. «خانوادهی ما اینطور فکر میکند، قبل از انقلاب هم ما اینطور بودیم.» اصرار بر اینکه ما خانوادگی اهلِ تجدیدِ نظر نیستیم. ما صد سال است که به فلان چیزِ غیرمنطقی/آسیبزننده اعتقاد داریم و کمر بستهایم به این موضوع فکر نکنیم.
میشود قدمِ دیگری برداشت، میشود تکرارِ گذشته نبود، میشود شرمنده بود از کاری که بر اساسِ اشتباهی انجام شده و مسیر را تغییر داد.
یکبار وسطِ بحثی سین از پدربزرگش پرسید: «چرا زیرِ آن نامه را امضا کردید؟» پدربزرگ کمی مکث کرد و آسوده گفت: «خریت!»
این «بهزانودرآوردنِگذشته» اصطلاحیست آلمانی در ارتباط با نازیها که بعد از جنگِ دومِ جهانی ساخته شد.
بهارمستی هم اصطلاح دیگریست و این وضعیت در نیمهی بهار به اوج خودش میرسد. چنارهای سبز و هوای خوش و بارانِ مجنون و عطرِ یاسها.
دوم اردیبهشت: هوا خوش است
دیروز هوا تاریک شد، بیآنکه به ساعت نگاه کنم بلند شدم و رفتم زبالهها را بگذارم توی سطل شهرداری. گفتم غروب شده لابد. هوا کبود بود. عجیب بود. دیدم آسمان پر شده از ابرهای سیاه. یک ترسی بود در آن رنگ. برگشتم خانه. ابرها رفتند و هوا باز روشن شد. دو ساعتی به غروب مانده بود.
*
سین با من بسیار مهربان بود. همیشه حواسش به من بود. گاهی برایم غذا میآورد و مدام احوالپرسی میکرد. چندی پیش به او گفتم که در جریان فلان موضوع باشد. اشتباه برداشت کرد. فکر کرد من دارم به او میگویم رفتارش درست نیست یا بیتوجه بوده است. سعی کردم توضیح بدهم چنین منظوری نداشتم. بیهوده بود. وسطهای گفتگو متوجه شدم، او دلش میخواهد از من دلگیر باشد و نشان بدهد از من ناراحت است. نیاز دارد به این بازی. چون همچنان میخواهد ثابت کند من برایش بسیار مهم هستم. در مدل او منطق راهی نداشت و من آمده بودم چیزی منطقی را به او گوشزد کرده بودم.
حالا مدتیست از او بیخبرم. اول فکر کردم ای بابا من که حرف خاصی نزدم. فکر کردم چه آدم خودخواهیست. اما حالا که چند هفته گذشته فکر میکنم، درست یا غلط او فکر میکند من آنهمه محبتش را ندیده گرفتهام و از منطق با او حرف زدم. من با کسی که مدام به من میگوید تو مثل دخترم هستی، منطقی بودهام. چه میدانم! شاید بهتر بود، همان که او میخواست باشد. حالا که زمان گذشته میبینم گفتن و نگفتن آن موضوع اهمیت خاصی نداشته و نتیجهاش فقط غمگین کردنِ کسی بوده که چندان از دنیای من با خبر نیست.
*
دیروز در توییتر دیدم الف که از نظر من آدم درستیست، توییت ب را به اشتراک گذاشته است. ب را میشناسم. فریبکار و بیپرنسیب است. چندین بار دیدهام که داستانها را وارونه تعریف میکند. ماجراهایی که من در جریانش بودهام. میدانم که الف به او اعتماد کرده است. خیلیها هنوز به ب اعتماد دارند.
خیلی وقتها اعتماد کردن جای فکر کردن را میگیرد. آیا ما مجبوریم چیزی را تایید کنیم؟ ما مجبوریم در مورد ماجرایی که اطلاعات درستی ازش نداریم موضع بگیریم؟ بهویژه وقتی که موضوع اعتراض به چیزی باشد، انگار اشتیاق زیادی هست که سریع در سمتی بایستیم و بگوییم ما هم معترضیم. معترض به چه؟ چیزی که خبر موثقی ازش نداریم؟ زنجیرهای از اعتماد کردنهای بیبنیان!
اکثر تصمیمگیریهای سیاسی و اجتماعی با همین زنجیرهها شکل میگیرد تا با فکر کردن و تحلیل کردن خود موضوع، انقلابها هم.
*
صبحی هوا بسیار خوش بود. صدای پرندگان و نسیم.
در بابِ پیش گذاشتنِ در
در را پیش بگذار، یعنی در را نبند. در به چهارچوب نزدیک است، اما میدانیم بسته نیست. زبانهی در آزاد است. میشود رفت و برگشت و پشتِ در نماند.
فکر میکنم، در همیشه باید پیش باشد، برای دوستانی که ترکم میکنند.