یک داستان نوشتم.
دسته: نوشتههای روزانه
به شاپور جورکش، دوستِ دوست
نوروز بود،
پرسیدم خیلی کار هست نه؟
گفت : هیچ، فقط به مادر باید سر بزنم.
شاپور مهربان، اردیبهشتِ شیراز …
باید از او باز حرف بزنیم، از مادر.
تسلیت میگویم.
عکس: آرش عاشوری نیا
تمرینِ زبان
“سه تا بچه، سگِ پاشکستهای را دیدند اولی گفت:.. ” دنی داستان را ادامه بده، البته یک
داستانی نباشه که خوابم ببره.
دانیال : خوب! یک دفعه سگِ بلند میشه مثل نئو توی ماتریکس از دیوار میره بالا اونا شلیک
میکنند و نئو دستش را …
داره خوابم میبره، کی بلیط میخره مدل سگی ماتریکس را ببینه، بجنب پسر، تو میگفتی
داستانهای من از هری پاتر بیشر خواننده داره.
دانیال : اولی گفت، بیچاره…
خیلی خسته شدی، بعد؟
– دومی به سگ گفت شما کی هستید؟
آهان؟
– سگ گفت، My name is Bond, James Bond
آه؟
– سومی گفت، فرار کنید ما لو رفتیم. سگ رو پاهاش بلند میشه میگوید Hasta la vista
(به اسپانیایی یعنی خداحافظ شما) و هفتتیرش را بیرون میکشد، کباب میشوند!
صدای خندهی ایزابل از آشپزخانه میآید.
دانیال میگوید باز میخواهید بگویید چرا آخرش تراژیک است.
برای چشمهای درخشانش غم جدی نیست، میخندم برایش و جدی میگیرد…
آینه
به عشق
به آزادی
راههای بسیاری هست
به صلح
به انسانیت نیز
گم نکن واژههای دلت را
خط نزن شعرهای بیشمارت را
که یکی شعرشکن
که یکی واژهسوز
خستهام، خسته
مرا بنواز
مرا بساز
سارای پنج سال پیش یا بیشتر
میخواهد سالِ نو برود سراغِ گردگیریِ آینه، بغضش اگر شکست برو نیاورید.
سکوت بیبها و بهانه نیست.
دی زنگه رو، ماه ول کن
جایتان خالی نازنین
بهار، زیبارویی معصوم
گرفتار آمده در شهر
تهران، همان تهران
شهری تنها و اسیر
با این همه، شیرینی پختیم
باورتان می شود
قوی باشید
شاد باشید
دوست داریم ما هم را…
نوروزتان پیروز
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان گران جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
خلوت ما را فروغ از عکس جام باده باد
وقت گل مستوری مستان ز نادانی بود
گر چه بیسامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
دی عزیزی گفت پنهان میخورد حافظ شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
حافظ
استاد علی تجویدی
او پر میزند
تو پر پر
دیدی که رسوا شد دلم…
تمام روز نامت را تکرار میکنم
نتِ بیپایان
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم…
که آرامت کنم؟
که آرامت شوم!
دیدی که من با این دلِ بیآرزو عاشق شدم…
در نغمههای ویولنی خواب میروم
از گل شنیدم بوی او…
دست کمال الملک بر کاغذ میرقصد
بر زلف او عاشق شدم…
درویش خان با تار خود یکی شده
ای وای اگر صیاد من…
ظهیرالدینی در فلوت جان میدمد
بر رشتهی گیسوی خود…
سپهری بر ویولن خم شده
گر شکوهای دارم به دل
با یار صاحب دل کنم…
یاحقی با خرسندی تحسینت میکند
مستانه رفتم سوی او…
استاد ابوالحسن خان صبا سهتارش را از زمین برمیدارد
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
بالهی انگشتانت بر سپیدی کاغذ بیدارم میکند
ردِ پای تو پر از ردِ پاست آزاده جان
برگرد نگاه کن
نگاه کن
چه راه درازی آمدی
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
در عین غم ، آرامشی به سویم میآید
درود بر تو
ادامه
ادامهی بیپایانِ عشق
درود
ادامهی تمام آوازهای ناتمام و شکستهی اجدادم
مرا پیوند بزن با نتهایت
با آوازِ آدمیان
مرا نت کن
بساز
بنواز
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کنم…
.
.
.
پدربزرگ رنجها و شادیهایش را بر شانههایمان گذاشت و رفت.
سرم را به پنجره گذاشتهام، راههای رفته و نرفتهی عاشقی و عاشق ماندن…
فتادم به راهی که پایان ندارد…
سیمین خانم
رییس دکمه را فشار میدهد
مردان جوان سبزپوش حرکت میکنند
باتوم برقی در یک آن آدم را به جنبشهای زنان در تمام جهان وصل میکند
زنان رسانا هستند
عایقها هجوم میآورند
سیمین خانم میگویند آرام باشید، آرام
نعره میکشد:
” تا سه میشمارم، متفرق شوید”
وقت کمی است برای آتشی که گرفتهاست سالها
یک
آیا پدرش مادرش را کتک میزده؟
دو
آیا پدرش او را مجبور به کاری میکرده؟
سه
سیمین خانم میگویند آرام باشید، آرام
جوان سبزپوش با سرشانههای مقدس به سیمین خانم لگد میزند، دختری که کنار او است
خونش به جوش میآید، فریاد میکشد، فریاد عجیب و نامفهومی است
تلخ و تاریخی،
انگار صدای یکی از مادربزرگهایش است از دالونهایی تو در تو بیرون میریزد
شاید زنی در دورهی شاه عباس، نادرشاه، …
سیمین خانم میگویند آرام باشید بچههاجان، آرام
لبخند از لبشان دور نمیشود
آتش خوب گرفته است
دارد میسوزاند
و
دیگر خاموش نمیشود
ازاین افق
ازاین افق
که دور یا نزدیک
دیگر چندان برایم فرق نمیکند
فراتر نخواهیم رفت
چیزی که هست
میخواهم
بالشم را بر بال پرندهای بگذارم
که بر بستر آبی
خوابی بلند را میپرد
خوابی که هرگز نخواهم پذیرفت
که خواب بوده است
اول مرداد ۱۳۸۰
کنار جادهی بنفش کودکیام را دیدم، شهاب مقربین، تهران: آهنگی دیگر، ۱۳۸۲
…
…
یادم نرود یک شنبه صبح را، دوم بهمن را که زمین یخ بسته بود.
یادم نرود دلی را که از صبح تازهتر بود،
یادم نرود نسیم قشنگ چشمهایی را که به کلمه محتاج نبود.
یادم نرود شما را !
کو تا شما دوباره آرام و زیبا گنجشک تنها و ترسیده مرا دانه دهید.
من همین دانهها را تا هزار زمستان یخبندان با خود خواهم برد…
یادم نمیرود شما را !
خواب
خوابم نمیبرد، مشت عرق کردهام را باز میکنم، کف دستم اکتاویو را میبینم بارانی خاکستری پوشیده،
گام برمیدارد. از دخترکی گل میخرد، دختر لبخند میزند، چشمهایش شبیه من است. اکتاویو را دنبال
میکنم، در پیادهرو مردی فلوت نواز خوابیده، نرگسها را میگذارد کنار او، مرد بیدار میشود، به اکتاویو
که آرام دور میشود نگاه میکند. چشم هایش عجیب شبیه اکتاویوست، تکیه میدهم به دیوار، در آرامش
چشمان مرد فلوت نواز خواب میروم.
اکتاویو آرام دور میشود.
کاموا
من شال می بافم پس هستم
برای کی هم مهم نیست
تست
سارا