بهمن

شکایت‌ها همی‌کردی
که بهمن برگ‌ریز آمد
کنون برخیز و
گلشن بین
که بهمن
بر گُریز آمد
ز رعدِ آسمان بشنو تو آواز دُهُل
یعنی:
عروسی دارد این عالم
که بُستان پُر جَهیز آمد
که یاغی رفت و
از نصرت
نسیم مشکبیز آمد
به گوش غنچه
نیلوفر
همی‌گوید
که یا عبهر
به استیز عدو
می خور
که هنگام ستیز آمد
که نبوَد خواب را لذت چو بانگِ خیز خیز آمد
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

چون

سر را گرفته بودم
یعنی که در خمارم
گفت
ار چه در خماری
نی در خمار مایی ؟
گفتم
چو چرخ گردان
والله که بی‌قرارم
گفت
ار چه بی‌قراری
نی بی‌قرار مایی ؟
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این‌جا دویی نباشد
این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته‌ی تو جانی
مسپار جان به هر کس
چون جان‌سپار مایی
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

صبح در کشورم

صبح در کشورم ساعت هشت یک نفر از زنش خداحافظی کرده رفته سمت ماشینش
این طور از خواب بیدار می‌شوم
می‌روم بیرون
هیچ جا
صبح در کشورم یک مرد دارد به سمت ماشینش می‌‌رود
سیلویا با شور می‌گوید برویم فیلم ایرانی ببینیم
فیلم ببینیم
دوست دارد
فیلم ایرانی
سالن پر است
فیلم را دیده‌ام
نگاه نمی‌کنم
صبح در کشورم زن در را می‌بندد
بی‌دفاعم
دست بسته
دارم می‌شنوم
پرویز پرستویی از گل‌شیفته می‌پرسد
کدام مین؟ سر کلاس درس مین چه کار می‌کرد؟
حالا نوبت گل‌شیفته است
کسی که می‌جنگد برای بچه‌هایش هم تصمیم گرفته
سیلویا فیلم ایرانی دوست دارد
در تاریکی برق کلاشینکف چشمم را می‌زند
کلمات خنثی نمی‌شوند
حواسشان نیست
وسط فیلم بلند می‌شوم
مرد افتاده
همه جا پر از شیشه خرده است
زن برمی‌گردد
بلندش می‌کند
آخرین خبر امشب را می‌خوانم
احمد شیرزاد نوشته
من دیدم
خودم دیدم
مغز متلاشی شده‌ی شوهرم را دیدم
سارا محمدی اردهالی، ب
۲۲ دی ۸۸

در محرم سنه‌ی هزار و چهارصد و سی و یک

امروز که من این قصه آغاز می‌کنم،
از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده،
و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده‌است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار.
و ما را با او کار نیست هر چند مرا از وی بد آمد، به هیچ حال.
چه، عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر ِ وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم،
سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند:
” شرم باد این پیر را ”
بل که آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
تاریخ بیهقی، ابوالفضلِ بیهقیِ دبیر

آیت الله حسینعلی منتظری در هشتاد و هفت سالگی

Montazeri.jpg
چه زمانی
سر بزنگاه سخن گفتن
کنار کشیدن
مناسب‌ترین زمان بودن
مناسب‌ترین زمان نبودن
چه زمانی
به زمان زندگی بخشیدن
تلف نکردن ثانیه‌ها
زندگی کردن در برابر تاریخ
در برابر مقبره‌ها
در برابر خود
ایستادن
چه زمانی

صد بار

دامی‌ست در ضمیرم
تا باز ِ عشق گیرم
آن باز ِ بازگونه چون مرغ در ربودم
ای شعله‌های گردان
در سینه‌های مردان
گردان به گرد ِ ماهت
چون گنبد کبودم
عقلم ببرد از ره
ک “ز من رسی تو در شه”
چون سوی عقل رفتم
عقلم نداشت سودم
مولانا جلال الدین محمد بلخی

چو دیدی روز روشن را


چو دیدی روز روشن را
چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین
که در شب‌ها نهان باشد
دلا !
بگریز از این خانه
که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
بجو آن صبح صادق را
که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
یکی خوبی
شکرریزی
چو باده رقص انگیزی
یکی مستی
خوش‌آمیزی
که وصلش جاودان باشد

کسی کاو یار صبر آمد
سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

کسی کاو خواب می‌بیند که با ماه است
بر گردون
چه غم
گر این تن خفته میان کاهدان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو
که او هم جاودان باشد
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

تجدید نظر مستمر در آرای خود

880717hosne.jpg
نصفه شبی فکر کردم حسن یوسف بزرگ شده و جایش تنگ است، برداشتم شاخه‌هایش را کوتاه کردم گذاشتم توی کوزه‌ی عزیز، مادر‌بزرگم که از زیرزمین خانه‌ی نظام‌ آباد سال هزار و سیصد و هشتاد و دو برداشته بودم، بعد فکر کردم نکند خشک شود پس از آن عکس گرفتم، خانه تاریک بود، گذاشتمش کنار آباژور روی مبل، درست نمی‌ایستاد فکر کردم زیرش کتاب بگذارم یک کتاب از کتاب‌خانه برداشتم، جست و جوی همچنان باقی، زندگی نامه‌ی فکری و خودنوشت کارل ریموند پوپر، چاپ اول نود و دو، یاد کلاس فلسفه‌ی علم دکتر پایا افتادم و فکر کردم جزوه‌هایش را کجا گذاشته‌ام، یادم نیامد، کتاب را باز کردم دیدم چاپ تهران پاییز هشتاد است و آن سا‌ل‌ها با مداد نارنجی یک خط‌هایی کشیدم زیر بعضی جملات: ” پوپر التزام به عقل و عقلانیت را بیشتر از آن که عقلانی بداند، اخلاقی می‌بیند چرا که این امر بیشتر الزامات اخلاقی به بار می‌آورد تا عقلانی” چند صفحه پیش رفتم : “چه چیز را باید کنار گذاشت و چه چیز را باید نگه داشت، مساله این است” (هو لافتینگ) تا صفحه‌ی هفتاد و سه دوام آورده بودم و کتاب را با یک پرسش که با مداد سبز خودم برای خودم مطرح کرده بودم بسته بودم پرسشی که همین چند روزه درگیرش بودم: وفادار به چی ؟

بیمار

گه از آن سوی کشندم
گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم
قدر از بام در افتد
چو در خانه ببندم
مگر استاره‌ی چرخم
که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم
به سعودیش بخندم
نفسی آتش سوزان
نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ؟
ز چه فصلم ؟
به چه بازار خرندم ؟
نفسی همره ماهم
نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم
نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم
نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب، قانون
هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم
وتد هوش بکندم
.
.
.
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخِر
بده آن باده‌ی فاخِر
جلال‌الدین محمد بلخی