مرد همسایه دارد با دقت عجیبی رختها را روی بند پهن میکند. قهوهی ترکم را آماده کردهام. راضی نیستم از طعمش؛ قهوهی اِدناست ولی انگار کیفیتش خراب شده؛ دوستی گفت سر ویلا یا اول قائممقام هم قهوهی خوبی دارد. بویش اما خوب است. این روزها کمتر چای میخورم. دلیل خاصی ندارد. شاید باز به چای خوردن برگردم.
مرد همسایه با دقت عجیبی به لباسها گیره میزند. او را میشناسم. عصرها هم میآید در همین بالکن سیگار میکشد، طوری که انگار دارد رمان میخواند.
اگر او مرا میدید دربارهام چه مینوشت؟
گمانم همچین چیزی در یادداشتهایش مینوشت:
زن همسایه در خواب قهوهاش را درست کرد و در خواب قهوهاش را خورد.
نویسنده: سارا
که
یک تحقیق میگوید
رفتارهای پرخطر
نشانهی افسردگیست
نشانهی خودکشی
من گاهی رفتارهای پرخطر دارم
آنقدر که زبانم بند میآید
بیآنکه بخواهم خود را بکشم
یک شب
مرد بیگانهای
از من پرسید
چگونه میتوانم تحمل کنم
چگونه من…
یادم نمیآید ادامهی سوالش را
هراسان رفت
در تقویم آن روز نوشتم
ساعت سهی صبح است
وقتی که من
برهنه در برابر خود
میایستم
دیگر هیچکس هیچ خطری برای من ندارد
پس از دو سه خط فاصله باز نوشتم
گاهی به نظرم میرسد
که لبخند هم زدهام
که
لبخند هم زدهام
« یورکان »
آه یورکان یورکان
پسر زیبای ترک
ساعدهایت زیبا، چشمهایت زیبا
خدایت کجا مشغول است
که تو از همه چیز جلو زدهای
در آبی خوشرنگ آسمان
وقت اذان مغرب
در استانبول
سوم شهریور نود و چهار
استانبول
” Arabic Names “
Arabic names have signed out of the world
And gone to sleep
There were not enough visitors
قلب کجاست، یک
پرده را با همان رشتهی مخمل قرمز همیشگی بستم. این رشتهی مخمل قرمز از پنج سالگی هزار گونه با من بوده است؛ در واقع در کودکی کیفی داشتم که با این رشته به دوشم میانداختم. کیف گموگور شد و این رشته ماند و من خانه به خانه با خود آوردمش. قدیمیترین چیزی که از کودکیام دارم؛ و حالا با آن پرده را میبندم و روز را به خانه میآورم.
یک ترانهی آلمانی پخش میشود که چندان دوستش ندارم اما حسش هم نیست بروم این دیویدی را دربیاورم. کسی نظرم را خواسته بود و گفتم حین کار این را هم گوش بدهم. اندک آلمانیای که بلدم هیچ کمکی به من نمیکند؛ تنها میفهمم که موسیقی خیلی وابستهی ترانهاش است. مردی که میخواند کاپشن کرم پوشیده و عینک آفتابی زده و هیچ جذابیتی ندارد.
بیشتر وقتها احساس میکنم در جهان واقعی نیستم و گاهی هم از دیگران میپرسم آن بیرون چه خبر است و جوابهای عجیبی به من میدهند. دیروز که برای دوستم شربت آلبالو درست میکردم چیزهایی از یک تیم بازنده گفت. آن بیرون یک تیمی باخته است و عدهای غمگین شدهاند.
دوست دیگری از ایران و از قفسی که به احتمال زیاد او را میخواستند درونش برای پنج سال نگه دارند فرار کرد؛ رفت. او را در کافهای دیدم، بسیار بسیار رنجیده بود ولی برای خاطر کودکش میخواست برود که بیپدر بزرگ نشود. وقت خداحافطی درست در آغوش نگرفتمش حتا نتوانستم کلماتی سنجیده و مهربان بگویم. وقت خداحافظی از ناتوانیام پریشان بودم؛ از این که هیچ کمکی نمیتوانم به او بکنم.
ناتوانی
پریشانی
در کتاب فلسفه برای زندگی، نوشتهی ویلیام اروین، نوشته یک رواقی طوری زندگی میکند که با هر سرنوشتی یا تقدیری میتواند روبرو شود. بر رنج و خشم و پریشانی خود مسلط است. در مورد فضیلت هم نوشته است. دیروز میخواستم حرفی بزنم دیدم فضیلتی در آن نیست، در سکوت ماندم. این کتاب ترجمهی خوبی دارد از آقای محمود مقدسی، خیلی ممنونم از او.
کلن من هر کتابی که میخوانم فلسفه، داستان، شعر و هر موسیقیای که گوش میدهم و هر اتفاقی که برایم میافتد یک پیام خاص برایم دارد.
یک پیام
روزی در موردش خواهم نوشت.
در مورد آن یک پیام همیشگی
ریشههای دیگر
بندهای قدیم سست میشوند
مهم نیست ترمیمشان کنی
یا نکنی
کمرنگ و ناپدید میشوند
مهم نیست
مهم نیست دیگر
ریشههایی در اعماق جان میگیرند
ریشههایی دیگر
ساکتی
در روز
در شب
در خواب
در بیداری
دیگر مهم نیست
زنگ بزنی به کسی که تو را میشناخته
به زحمت چند کلمه بگویی
کسی از تو خبر ندارد
دوازده مرداد نود و چهار
دربارهی طرح و شعر
بیشتر نوشتههایی که این جا میگذارم در حد طرح هستند و نه شعر. لطفن جایی اینها را به عنوان شعر قرار ندهید.
زیر هر پست نوشته شده است که این نوشته شعر، طرح و … است.
سپاسگزارم
فراوانی
نورهای بسیاری میآیند و میروند
سایه ندارم
گاهی به نظرم میرسد
که لبخند هم زدهام
که لبخند هم زدهام
که لبخند هم زدهام
هفت مرداد نود و چهار
سنگهای قیمتی …
پنج
گلوگاه تو و لبهای من
همهچیز همانگونه که هست
شکار خوب
میداند
شکار خوبی است
پنج صبحِ پنج مرداد نود و چهار
سنگهای قیمتی از زیر خاک بیرون میآیند
تلفن
یخچال خراب شده
همسایه آش آورده
برای میز آشپزخانه با پارچهی پرده رومیزی دوخته
میگوید و میگوید و یادم میرود
چطور بوده است شکل غم
صدایش
شربت بهارنارنج شیراز است
