نزدیک قزوین اتوبوس خراب میشود. همه در اتوبوس دارند با شهرهایشان تماس میگیرند. اهواز، بوشهر، تبریز، کرج و تهران زیر حملات هوایی اسرائیل متجاوز. ساکت شدهایم. هر کس از شهرش خبری میگیرد، خبر بد است. تماس من با تهران قطع میشود. به سینا زنگ میزنم و میگویم زنگ بزند به خانهمان. سرم را تکیه میدهم به شیشه و به جادهی تاریک خیره میشوم. افسانه جرات نمیکند چیزی از من بپرسد. مشاعرهی مادر و پسر صندلی جلویی قطع میشود. دقایقی پیش افسانهی نوجوان داشت با آب و تاب برایم داستانهایی از زرتشت میگفت، درست و نادرست در هم تنیده بود. من داشتم میگفتم برای خواندن تاریخ باید به منابع معتبر رجوع کرد. حالا شهر هر دوی ما زیر آتش دشمنیست که هیچ اعتباری ندارد، اما قدرت دارد.
بالاخره تماسی از تهران. سراسیمه پاسخ میدهم. انفجار نزدیک بوده. خوبند. برق قطع شده. میپرسم کجا حدوداً. هنوز مشخص نیست. اما با تماس دیگری متوجه میشوم نزدیک خانهی سمانه است. اینترنت قطع و وصل است. اپلیکیشن «بله» را نصب میکنم و به سمانه پیام میدهم. عکسی که میفرستد، پنجرهی شکستهی اتاقیست که به ویرانهای باز شده و پیامی که خوبیم اما خانه …
به افسانه میگویم پس میروید بوشهر؟ راه درازی در پیش دارید بعد از تهران. میخندد. میگوید من عادت دارم، همیشه تابستانها از استانبول میآییم بوشهر. پیش پدربزرگ مادربزرگم باشیم. من دوست دارم فارسی بخوانم، اما کتابهای فارسی استانبول گران است. تمام راه دارد کمیک کرهای میخواند که به فارسی ترجمه شده است. پنجرهی اتوبوس باز نمیشود. همین که مرز را پشت سر گذاشتهایم ته دلم راضیام.
راننده با دست و صورت روغنی خبر میدهد توانسته اتوبوس را تعمیر کند، در جادهی تاریکی که هر از گاهی ماشینی رد میشود این خبر و این دست و صورت سیاه شده خیلی ارزش دارد. میپرسم چقدر راه داریم، میگوید بستگی به کرج دارد. وقتی به کرج میرسیم پرنده پر نمیزند. جادهای که به جادهی کرج نمیماند و دود سیاه بالای سر شهر روشن میکند که چه اتفاقی افتاده است.
باورم نمیشود، پس از ساعتها پرواز و چهل ساعت سفر زمینی دور و دراز و پرالتهاب به تهران میرسم، به خانهام.