تانگوی اهریمن

لَسلو را دوست دارم. در یک روز به دنیا آمدیم با بیست سال فاصله. او بیست سال بیشتر و پیشتر از من در این دنیا بوده، در مجارستان. حالا موهایش تمام سفید شده. چشم‌های طوسی‌‌آبی‌اش درخشان‌تر شده. شکل داستان تعریف کردنش مرا میخکوب می‌کند. از پنجره به زن گوژپشتی که عصا‌زنان رد می‌شود نگاه می‌کنم و می‌توانم ببینم که چشمان لسلو چطور او را می‌بلعد.

فکر می‌کنم لاتین خواندن او به شکلی مشخص بر متن‌هایی که نوشته تاثیر داشته، بر آنچه تعریف می‌کند تسلطی مقتدرانه دارد. خدای جدی. قادر متعال.

مدتی رفت برلین درس داد و برای همین شاید نامه‌ای از برلین به من رسید با این پرسش که از لسلو چیزی خوانده‌ای و من به جهان داستانی‌اش فرو اندر شدم.

مدتی‌ست کلاً من فرو اندرم. پیشتر فکر کنم به سکوت فرو اندر بودم و حالا فقط فرو اندر.

تهران در مردابی دست و پا می‌زند. رفتم کارهای اردشیر محصص را دیدم. در سکوت رفتم و برگشتم.

حادثه

خوابم هنوز درست نشده. این همه وقت. از سه صبح رسیدم به چهار صبح. یک ساعت مانده که سر ساعت خودم بیدار شوم. اما چهار هم خوب ساعتی‌ست. کوچه در خلوت‌ترین حالت خودش است. آرامش قبل از طوفان.

این رباعی رودکی شبیه شعری از انوری‌ست:

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند  /  یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ور جان به لب آیدم، به جز مردم چشم   /    یک قطره‌ی آب بر لبم کس نکند

هر شب در وضعیت تا چه زاید شب.

این صفحه کمی مشکل دارد و هنوز نرسیدم وقت بگذارم ببینم چه باید کرد.

خانه

نزدیک قزوین اتوبوس خراب می‌شود. همه در اتوبوس دارند با شهرهایشان تماس می‌گیرند. اهواز، بوشهر،‌ تبریز، کرج و تهران زیر حملات هوایی اسرائیل متجاوز. ساکت شده‌ایم. هر کس از شهرش خبری می‌گیرد، ‌خبر بد است. تماس من با تهران قطع می‌شود. به سینا زنگ می‌زنم و می‌گویم زنگ بزند به خانه‌مان. سرم را تکیه می‌دهم به شیشه و به جاده‌ی تاریک خیره می‌شوم. افسانه جرات نمی‌کند چیزی از من بپرسد. مشاعره‌ی مادر و پسر صندلی جلویی قطع می‌شود. دقایقی پیش افسانه‌ی نوجوان داشت با آب و تاب برایم داستان‌هایی از زرتشت می‌گفت، درست و نادرست در هم تنیده بود. من داشتم می‌گفتم برای خواندن تاریخ باید به منابع معتبر رجوع کرد. حالا شهر هر دوی ما زیر آتش دشمنی‌ست که هیچ اعتباری ندارد، اما قدرت دارد.

بالاخره تماسی از تهران. سراسیمه پاسخ می‌دهم. انفجار نزدیک بوده. خوبند. برق قطع شده. می‌پرسم کجا حدوداً. هنوز مشخص نیست. اما با تماس دیگری متوجه می‌شوم نزدیک خانه‌ی سمانه است. اینترنت قطع و وصل است. اپلیکیشن «بله» را نصب می‌کنم و به سمانه پیام می‌دهم. عکسی که می‌فرستد، پنجره‌‌ی شکسته‌ی اتاقی‌ست که به ویرانه‌ای باز شده و پیامی که خوبیم اما خانه …

به افسانه می‌گویم پس می‌روید بوشهر؟ راه درازی در پیش دارید بعد از تهران. می‌خندد. می‌گوید من عادت دارم، همیشه تابستان‌ها از استانبول می‌آییم بوشهر. پیش پدربزرگ مادربزرگم باشیم. من دوست دارم فارسی بخوانم، اما کتاب‌های فارسی استانبول گران است. تمام راه دارد کمیک کره‌ای می‌خواند که به فارسی ترجمه شده است. پنجره‌ی اتوبوس باز نمی‌شود. همین که مرز را پشت سر گذاشته‌ایم ته دلم راضی‌ام.

راننده با دست و صورت روغنی خبر می‌دهد توانسته اتوبوس را تعمیر کند، در جاده‌ی تاریکی که هر از گاهی ماشینی رد می‌شود این خبر و این دست و صورت سیاه شده خیلی ارزش دارد. می‌پرسم چقدر راه داریم، می‌گوید بستگی به کرج دارد. وقتی به کرج می‌رسیم پرنده پر نمی‌زند. جاده‌ای که به جاده‌ی کرج نمی‌ماند و دود سیاه بالای سر شهر روشن می‌کند که چه اتفاقی افتاده است.

باورم نمی‌شود، پس از ساعت‌ها پرواز و چهل ساعت سفر زمینی دور و دراز و پرالتهاب به تهران می‌رسم، به خانه‌ام.