اگر بخواهم از ته دل به چیزی بخندم، هیچ سوژهای باحالتر از خودم پیدا نمیکنم. آنقدر موقعیتهای مختلف به ذهنم میرسد که انتخاب برایم سخت میشود. آخرین موقعیتِ بسیار مضحک در ذهنم سفر به اصفهان است. بهشکل فشردهای چندین تصویرِ لایزال از کارها و حرفهایم به یادم میآید، که برای عمری خجستگی کافیست.
بهجز شروع غریب و نامتناسبِ جلسهی اصفهان که آقای قصری درش دست داشتند، و متشکرم از ایشان، تصویر دوم که در ماه اردیبهشت ۱۴۰۱ جایزهی مضحکترین وضعیت را میگیرد، نشستن در میدان نقش جهان و چای خوردن در آنجا بود؛ وقتِ اذانِ مغرب. امیر دوچرخهاش را آورده بود، کلی در میدان چرخیدم و از یابوهای بسته به درشکه جلو زدم.
نمیدانم چرا این طور میشد، اما هر جملهای که میگفتم در نوع خودش بدترین بود، از هر نظر که بخواهی بگویی.
هفتهی پیش هم، شهریورماه را مزین کردم. فکر کنم تا وقتی که خرابکاری میکنم، یعنی پیش میروم. اینکه دیگران چه انتظاری از من دارند، اهمیت ویژهای ندارد. من همین سارای خرابکارم که مدام جملات اشتباهی میگویم و کارهای اشتباهی میکنم و یاد میگیرم و در دفترچه یادداشت کوچکم مینویسم: سارا جان، عزیز دلم، کمی آرام باش و به جملاتت فکر کن.
یادگیری برایم لذتبخش است و این روند هیچ وقت به پایان نمیرسد؛ یک نوع جاودانگی.
از خاطرات یک محقق، اندر شناخت ظرایف و لطایف درون و روزگار!😊
یک آماتورِ حرفهایِ شکستناپذیر :))
سارای شاعر، سارای خوب… پاگردت فرصت نفسگرفتن برای یادگیری و پیشروی است، و مثل بیشتر پاگردها پنجرهای هم دارد رو به نور. باش و بنویس.
با احترام و دوستی، ماندانا
سلام ماندانا جان، خوشحال میشوم برایم مینویسی. بیخبرم از کتابی که رویش کار میکردی و کاش خبر خوبی باشد دربارهاش. منتظرم :) با شوق فراوان
اما اینکه مثل مک کی تصاویر بی ربط را روی هم نیاندازم و باید به دنبال حس تعلقی میانشان باشم.. بهترین توصیه برای یادگیری از کارم بود :)
تصاویر بیربط را روی هم بیاندازی یا نیاندازی؟ مبهم بود نوشتهات عرفان جان.
اما گویا راهی پیدا کردهای ؛)
آره :)
نه باید یک ربطی پیدا کنم و به حرف اون منتقد گوش ندهم