سوزنبان جوانی هستم
سر ساعت باید
با کلاه و کروات
در ایستگاه بایستم
گاهی قطار باری رد میشود
کوزهها و سفالهای اخرایی، جسد
گاهی قطار مسافربری
فالگیرها و کشیشهای پیر، سربازها
هرگز نپرسیدهام درون کوزهها چیست
کوپههای بویناک کجا میروند
سر دو راهی
ریلها را
وصل یا قطع میکنم
دو راهی که نمیدانم به کجا میرسند
شبها بیخوابی میکشم
از ازدحام آدمها در ایستگاه
همیشه ترسیدهام
از این که آدمها زیادند
ایستگاهها کم
از اخراج شدن
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمیبیند
کتری را با کرواتم از روی آتش برمیدارم
کلاهم را از پنجره
پرت میکنم بیرون
من شانس اخراج شدن را از دست دادهام
۲۰ فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی
Phobeerland : دشتی سر سبز که یک بار برای همیشه در مه فرو رفت، شمال خیالات من
دیدگاه ها . «ایستگاه فوبیرلند*»
دیدگاهها بسته شدهاند.
aaali bood,
سلام.باز روی عادت و برای لذت بردن از شعرهایتان به خانه تان آمدم و باز لذت بردم اما ای کاش کمی شما هم سر می زدید
محشر بود .
خیلی دوسش داشتم .
مرسی.
جسارت کردم
اینو برات نوشتم آخه یک کم گیج شدم
ناراحت نشی یک وقت که ما چقدر دیر فهمیم
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزنبان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: -آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: -اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند.
………………
متوجه نشدم منظورتان چیست !
سارا
ایستگاه ها را دوست دارم ساعت ها می توانم آن جا بنشینم و رفتن ها و آمدن ها را نگاه کنم ، این فو بیرلند هم باید جای شگفتی باشد ، روزهای مه گرفته هم تمام خواهند شد ، یعنی این آرزو را دارم.
…
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمیبیند
…
dorood
!
چقدر این تصویر زنده و قوی بود. دست مریزاد!
چقدر احساس قشنگی دارم وقتی میام اینجا
ممنون…
چه خلوت خوشی دارد این گوشه ی قشنگ!
آمدم به همراهی قلمتان چیزی بنگارم که جذبه دل سروده تان سحرم کرد..
اکنون فرو رفته ام درخویش..در فلاش بک خاطره ها!
قلمتان ماندگار
اما سازمانی که من در اون کار می کنم من رو جزو نیروهای تعدیلی آورده !
اصلا به اینکه چی پیش بیاد فکر نمی کنم
زندگی را باید زیست
مگه نه سارا ؟
سلام
سارا جون وبلاگ دوست داشتنی داری و شعرات خیلی زیبا هستن، موفق باشی
سارا سلام
این روزها نوشته های تو شده خیابون پرسه های قاصدک
فقط حیف که توی سایت دانشکده نمیشه سیگار کشید.
راستی:
باز هم یک پرده بین من و او کشیده اند
سارا جان خوب و خواندنی بود فقط زبانت یه کم به فشردگی بیشتری احتیاج داره.
از دیر فهمی خودم گله کردم
که درک جغرافیای خیالات شما
برای ما
همچون سرزمینی دوردست می نماید
چه دور
چه دور از دسترس است
دره ی مه آلود فوبییر لند
من سوزن بانم
آدم ها که نباشند
ایستگاه لخت می شود
و تازه می فهمم
چه قدر تنهایم!
درود،
خواندم و بهره مند شدم..
امواج خلیج توفانی؛ از آنسوی جزیره های گمشده، هفت دوبیتی عاشقانه به
“یک ساحل پر از شعر” باز آورده اند..
و اکنون اینهمه کرانه ی جنوبی، آمدن شما را چشم براه خواهند ماند..
… تصاویر شعرتان را دوست دارم.
گمان کنم که پام در پاگرد پیچ خورده و به جمع مقیمانش اضافه شدم.
از این بابت خوشحالم
اگر فرصت کردی مرا هم بخوان
سارا شعرهات همه صحنه اند….یک تابلو ….یک تابلوی سیاه و سفید…..که اگه حتی عجله هم داشته باشی تو را پای خودشون نگه می دارند
همیشه
ما را وادار به احترام می کنی
پس
به هنگامِ رفتن
بر می گردیم و مثل همیشه
کلاه از سر، برمی داریم.
……………………….
مهربانید
سارا
دیشب به کافه های قدیمی سری نزد
دیشب لباس آبی او راه راه بود
با اینکه به قتل زنی اعتراف کرد
پیچیده توی شهر که او بیگناه بود… [گل]
درود وبلاگ ناقوس بروز شد با شعری از حسین ولی زاده….
شعرتان تصویرسازی خوبی داره منتظر نظر شما درباره شعر خودم هستم.
غیر یاد تو در خیابان نیست
سلام
[گل]
غزلی دیگر
باز هم مثل همیشه ساده ، زیبا و دلنشین بود، از همه زیباتر این متن آهنگی ایست که همیشه نوشتههایتان را همراهی میکند
زندگی بد قلق به شدت ادامه دارد…
سلام
گشت وگذاری در صفحه شما داشتم کنار شعرتان قدم زدم و درنسیم خیالتان که از گوشه نگاهم گذشت به سر انگشت اشاره طراوات باران را دیدم
با سپاس
فرصتی دست داد ممنون نقد و نظرتان خواهم بود