ایستگاه فوبیرلند*

سوزن‌بان جوانی هستم
سر ساعت باید
با کلاه و کروات
در ایستگاه‌ بایستم
گاهی قطار باری رد می‌شود
کوزه‌ها و سفال‌های اخرایی، جسد
گاهی قطار مسافربری
فالگیرها و کشیش‌های پیر، سربازها
هرگز نپرسیده‌ام درون کوزه‌ها چیست
کوپه‌های بویناک کجا می‌روند
سر دو راهی
ریل‌ها را
وصل یا قطع می‌کنم
دو راهی که نمی‌دانم به کجا می‌رسند
شب‌ها بی‌خوابی می‌کشم
از ازدحام آدم‌ها در ایستگاه‌
همیشه ترسیده‌ام
از این که آدم‌ها زیادند
ایستگاه‌ها کم
از اخراج شدن
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمی‌بیند
کتری را با کرواتم از روی آتش برمی‌دارم
کلاهم را از پنجره
پرت می‌کنم بیرون
من شانس اخراج شدن را از دست داده‌ام
۲۰ فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی
Phobeerland : دشتی سر سبز که یک بار برای همیشه در مه فرو رفت، شمال خیالات من

دیدگاه ها . «ایستگاه فوبیرلند*»

  1. جسارت کردم
    اینو برات نوشتم آخه یک کم گیج شدم
    ناراحت نشی یک وقت که ما چقدر دیر فهمیم
    شهریار کوچولو گفت: -سلام.
    سوزن‌بان گفت: -سلام.
    شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
    سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
    -عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
    سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
    سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
    شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
    سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
    -جایی را که بودند خوش نداشتند؟
    سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
    و رعدِ سریع‌السیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
    شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
    سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو یا خواب‌شان می‌بَرَد یا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار می‌دهند به شیشه‌ها.
    شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند.
    ………………
    متوجه نشدم منظورتان چیست !
    سارا

  2. دیشب به کافه های قدیمی سری نزد
    دیشب لباس آبی او راه راه بود
    با اینکه به قتل زنی اعتراف کرد
    پیچیده توی شهر که او بیگناه بود… [گل]
    درود وبلاگ ناقوس بروز شد با شعری از حسین ولی زاده….
    شعرتان تصویرسازی خوبی داره منتظر نظر شما درباره شعر خودم هستم.

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.