شمارهات را میگیرم
ده بار
صد بار
هزار بار
از تو فاصله گرفتهام
هر بار
که میشنوم
در دسترس نیستی
زندهتر میشوی
وجودت پخش میشود در کهکشانها
و من
مچاله
و مچالهتر میشوم
۸ مرداد ۸۸
مراسم چهلم ندا و سهراب و سعید و حسین و ناصر و محمد و کیانوش و کاوه و ابوالفضل و یعقوب و علیرضا و میثم و مسعود و محسن و اشکان و
13 دیدگاه دربارهٔ «دلهره»
دیدگاهها بسته شدهاند.
جغرافیای کوچک من بازوان توست / ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
می دانی سارا جانم
وقتی از اینجا .. در این گوشه ی دنیا تلفن را بر یم دارم تا شماره ای بگیرم … و ۰۱۱ من را از روی اقیانوس رد می کند و ۹۸ می رساندم به ایران و … فکر می کنم که از روی یک نقطه ی این دستگاه مختصات عظیم و لایتناهی … یا ایکس و ایگرگ و زد خودم … دارم مختصات آن دیگری را وارد می کنم … اعدادی که من را می رساند به مختصات ایکس و ایگرگ و زد دیگری …
و حس می کنم که یک نقطه هستم -بدون بعد- که در یک جای جهان روی این کد که نمی دانم چرا مختصات من هست نشسته ام … و دلتنگ نقطه ی دیگری هستم … یا تشنه اش … یا مختصاتی دیگر …
که حالا یا در راهبندان مانده است … یا در میان جمعی…
و جهان کش می اید … و ابعاد صفر نقطه باز هم کوچکتر می شوند و هیچ می شوند … و من به اعداد کد نقطه ی دیگر نگاه می کنم و مختصاتش با من دوست می شوند …
…
این روزها خل شده ام و احساساتی … با آنچه که در خیابانهای تهران می گذرد … ببخش
لیلای لیلی
…………………………………………………
لیلا جان
انگارفاصلهها دارند کش و قوس میآیند
فاصلهها که میدانی
فاصلهها دگرگون شدهاند
جهان یک خانه کوچک
که شب همه باید به آن باز گردند
و ما همه با هم منتظریم
و نگران
رویت را میبوسم
سارا
سلام بر تو
اندوه مرا با خود برد تا دوردست
آن هنگام که رنگ خونت را بر آسفالت دیدم
جوی کوچکی که به سمت آزادی می رفت
بخسب
آرام گیر
به هیا بانگ شور انگیز دلخوش مدار
دریا نیز می میرد
رحمانیان کارگردان تاتر ، خطاب به شاگرد خود یعقوب پروانه نوشت : ”
حالا شکسپیر در حیاط بیمارستان منتظر توست. تو در پرولوگ مُردی و او تو را نمیبخشد. قاعده بازی را به هم زدی یعقوب با شکوفههای به گُل نشسته زخمهای کاری سرت. به خاک افتادی و از یاد بردی پرولوگ پایان نمایش نیست، اول عشق است. پس باید که برخیزی و دست در دست شکسپیر این جهان را بدرود گویی. و کلاسهای تئاتر را، و استادان و همدرسهایت را در دانشکده، در تنهایی و سکوت، در خاموشی صحنه بیتشویق آخر، بیشاخههای گل… گفتم گل و یادم آمد دخترکی هست، سر همین چهارراه اول بعد بیمارستان با دستههای گل مریم در آغوش. چند شاخهای برای اُفلیا بخر یعقوب جان… شکسپیر نشانی گورش را میداند.
.
.
.
.
.
بیشتر بخوانید
http://chrr.us/spip.php?article4826
سلام سارای عزیز!
شعرهایت را می خوانم
از خیلی وقت پیش…
ببخشید که بی اجازه لینکت کردم.
“پاگرد” تو جای دنجی است برای در کردن خستگی پله ها.
سپاس
آه…اگر آزادی سرودی می خواند کوچک از گلوگاه یک پرنده…
به یاد سروهائی که ایستاده شهید می شوند گرامی باد…
نوشته هات بی نظیرن سارا،این روزها فرشتگانی که آواز بخوانند انگشت شمارند…تبریک
شعر دلنشینی ست
تنها طوفان
کودکان ناهمگون می زاید !….
هر بار
که میشنوم
در دسترس نیستی
زندهتر میشوی
چه حس آشنایی!
این افسانه شدن رو می شناسم.
این کهکشان های پر خاطره رو بلدم…
:)
چرا مچاله؟