ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تورا بر سر بازار نبردیم
.
.
.
ای دوست که آن صبح دلافروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
ه. ا. سایه
آتشی نیست بترسند اغیار
میزند چند به چند
گرگی به دل گلهی من
میکند خون دگر
خانهی ویران دلم
زیر لب هقهق یک زخم عمیق
میکشم آه از جگرم
میکنم رو به دل تیرهی شب
ای دریغا نی آن کافه نشین!
ای دریغا شبان خوشسفرم!
دیدگاه ها . «عجیب است!»
دیدگاهها بسته شدهاند.
وقتی اسم سایه رو دیدم یاد این شعرش افتادم: بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن اویز کسان دگری.
این حرفای شما برای من مثل مه می مونه و برام خیلی جالبه بدونم شما در مورد این شعرم چی فکر می کنین !
صبح پر از آرزو
در قفس این چراغ!
من به دلم روشنی ی چشم تو را خوانده ام.
بس که بر اندام باغ
طرح تو را رانده ام٬
پیکر درمانده ام٬
ریشه دواندست و خاک٬
بستر شب های تنم گشته است.
منتظر پیامتون هستم! حتما بنویسین!
اگه آدرسم نیومد ٬ اینه :
hidatef@yahoo.com
بازم سپاس!
میخواهم هزار سال بگذرد و نیامده باشم…
سلام بر دوست قدیمی .
کاش این چراغ قرمز
هرگز سبز نشود
و این راه بندان ؛ باز…
حالا که تو آنطرف چهارراه به انتظارم
نایستاده ای…
حالا که تو سبز شدن چراغ و
باز شدن راه بندان را
صلوات نمی فرستی و فوت نمی کنی و ….
این چراغ هم که از رو نمی رود !
حالا که تو نیستی
کاش این چراغ قرمز؛ هرگز سبز
این راه بندان ؛ باز
این دستها ؛ گرم … نشود؛
حالا که تو نیستی
کاش همین جا ؛ رو به همین چراغ صلوات بفرستم
فوت کنم….
خدا را چه دیدی؛ شاید تو
آنطرف چهارراه ؛ هنوز
به انتظار من ؛ ایستاده باشی….
هاه! ای دریغا،
ای دریغ!
نیمه شب باشد و هزاران بار ژاگرد را دوباره بگشایی و دوباره نگاه کنی و صدای موسیقی هم دوباره و هزاران باره بپیچد در فضای خالی.
درود بر تو و احساس قشنگت…
درود بر تو و احساس قشنگت…
سارای عزیز بر احساس قشنگ شاعرانه ات هزاران تبریک. موفق و شاد باشی.
دریـــــــغ
دریـــــــغ
حرف تازه برایت ندارم،ولی ان دفعه خیلی بدلم نشست.
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تورا بر سر بازار نبردیم