جوان‌رودی

امروز برف بند آمد. رفتم بیرون. می‌خواستم از پیرمردِ گاری‌دارِ نزدیکِ نان‌سنگکی سبزی بخرم. نیامده بود. برگشتم به بازارِ تره‌بارِ همیشگی. سبزی نداشت. گفت به‌خاطر برف است. جوان‌رودی نبود. جایش مردِ کرد دیگری داشت ماهی‌های کپور را تمیز می‌کرد. جوان‌رودی بلند حرف می‌زد و من را سلطان صدا می‌کرد. یک‌بار صدایش را آورد پایین و همین‌طور که با چاقو تیغ‌ِ ماهی‌ها را جدا می‌کرد پرسید اینترنت داری؟ خبرها را می‌خوانی؟ یک مشتری داد زد امروز مرغ‌ها را پاک نمی‌کنید؟ صدایی جواب داد حمید دستش را بریده. مرغ درسته ارزان‌تر است. یک صفِ طولانی تا بیرون بازار کشیده شده بود.

بیرون دختری با موهای روشن داشت کلاهِ کپی سیاهی را روی سرش امتحان می‌کرد. جوان‌رودی کجا رفته بود؟ جوان‌رودی کلاه‌پشمی روسی سرش می‌گذاشت. زن پیری که از کنارم گذشت به صورتم لبخند زد، من هم لبخند زدم.

در نکوهشِ لایک

 دیدم در ویدیویی مردی به نام جردن نقد شده است. جردن را نمی‌شناختم. چند ویدیو هم از او دیدم. اگر جستجو می‌کردم بی‌شک درباره‌ی اخلاقِ سوسک‌ها در وضعیت‌های بحرانی هم نظری داده بود. ممکن است کسی به‌زحمت بتواند در حوزه‌ای حرفی برای گفتن داشته باشد، اما اینکه کسی در فضای مجازی درباره‌ی سیاست و اجتماع و فرهنگ و آموزش و خانواده و ادبیات و آخرت و جهنم نظر بدهد،‌ مرا مشکوک می‌کند. دوستی می‌گفت فلانی این همه بدبخت نشده بود تا پیش از آنکه شروع کرد به پاسخ دادن به هر پرسشی.

چه اتفاقی می‌افتد در مغز که به دست فرمان می‌دهد آن دکمه‌ی یاوه‌ی لایک را بزند؟ و در نتیجه بختِ کسی چنین برگردد؟

هیچ اتفاقی.

دی

برای من، فاصله همیشه پاسخ می‌دهد. شهریور، مهر، آبان، آذر و حالا دی شده است.

تهران باران می‌بارد. خانه سرد است. سرما شبیه ماری می‌خزد و رد می‌گذارد روی چیزها.

دلم می‌خواهد او را نبینم. می‌بینمش و مهم نیست، از او قوی‌ترم. گاهی از او قوی‌ترم برای دلخوشی گفته می‌شود، اما با هم در این ماه‌ها چندین بار سخت جنگیده‌ایم و حالا دیگر هر دو آگاهیم.

هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد چیز زشت را ببیند، اما زشتی هست و خواهد بود.

نامه

سلام،

پاییز آغاز می‌شود. صبح که بیدار شدی، ساعتت را باید یک ساعت عقب بکشی. می‌توانی برایم بنویسی. پنهان یا آشکار. همین‌قدر که از احوال هم باخبر شویم.

رمزها برای ما ساده رمزگشایی می‌شوند.

صبحت به‌خیر و مراقب خودت باش

سارا

یادگیری

اگر بخواهم از ته دل به چیزی بخندم، هیچ سوژه‌ای باحال‌تر از خودم پیدا نمی‌کنم. آن‌قدر موقعیت‌های مختلف به ذهنم می‌رسد که انتخاب برایم سخت می‌شود. آخرین موقعیتِ بسیار مضحک در ذهنم سفر به اصفهان است. به‌شکل فشرده‌ای چندین تصویرِ لایزال از کارها و حرف‌هایم به یادم می‌آید، که برای عمری خجستگی کافی‌ست.

به‌جز شروع غریب و نامتناسبِ جلسه‌ی اصفهان که آقای قصری درش دست داشتند، و متشکرم از ایشان، تصویر دوم که در ماه اردیبهشت ۱۴۰۱ جایزه‌ی مضحک‌ترین وضعیت را می‌گیرد، نشستن در میدان نقش جهان و چای خوردن در آنجا بود؛ وقتِ اذانِ مغرب. امیر دوچرخه‌اش را آورده بود، کلی در میدان چرخیدم و از یابوهای بسته به درشکه جلو زدم.

نمی‌دانم چرا این طور می‌شد، اما هر جمله‌ای که می‌گفتم در نوع خودش بدترین بود، از هر نظر که بخواهی بگویی.

هفته‌ی پیش هم، شهریورماه را مزین کردم. فکر کنم تا وقتی که خراب‌کاری می‌کنم، یعنی پیش می‌روم. اینکه دیگران چه انتظاری از من دارند، اهمیت ویژه‌ای ندارد. من همین سارای خراب‌کارم که مدام جملات اشتباهی می‌گویم و کارهای اشتباهی می‌کنم و یاد می‌گیرم و در دفترچه یادداشت کوچکم می‌نویسم: سارا جان، عزیز دلم، کمی آرام باش و به جملاتت فکر کن.

یادگیری برایم لذت‌بخش است و این روند هیچ وقت به پایان نمی‌رسد؛ یک نوع جاودانگی.

شکلی دیگر

چطور برگردم؟ تمام روز صدای پرندگان، صدای وزشِ آرام باد، صدای برگ‌ها که به هم می‌خورند. و البته صدای تایپ کردن که نوعاً دوستش دارم. گاهی کتابی باز می‌کنم، چند جمله می‌خوانم و ذهنم می‌رود. انگار سه جمله کافی‌ست. «می‌خواست بر تنهایی‌اش فایق آید و هیچ ناخالصی‌ای به آن راه ندهد و آن را با هیچ‌کس سهیم نشود.» ذهنم پرواز می‌کند و تصاویرِ بسیاری می‌آیند و می‌روند. روزها و شب‌های بسیاری می‌آیند و می‌روند. زمین روشن می‌شود و تاریک می‌شود. تنهایی؟ به‌نظر می‌رسد تنهایی.

طاعتِ‌ زاهدانِ سالوس

«اذان نیمه‌شب»

.

نه به دنیا می‌آیم

نه از دنیا می‌روم

سوت می‌کشد در سرم یک الله

به اکبر نمی‌رسد

می‌خواستم چهار نعل از روی شب بپرم

.

اسبی پهلو گرفته‌ام به افق تهران

می‌بینی که

پایم شکسته

به پیشانی سفیدم شلیک کن

.

یادش افتادم.

بعدها دیدم آقای بونا الخاص لطف کرده‌اند و ترجمه‌اش کرده‌اند.

.

آیا ممکن است؟

قرارم این بود چیزی دیگر جایی ننویسم. اگر شعری (مثلاً) باشد، چاپ نشود. چون در برزخ هستم، چون مدام زیر هر کلمه را خط می‌کشم و می‌گویم نه. هر کلمه‌ای آنقدر خط می‌خورد تا به کل ماجرا شک کنم. بعد ناگهان چیزی می‌نویسم و می‌گویم خب این چیست؟ شعر نیست. هیچ‌چیز شعر نیست. شعر ممکن نیست.

سنگینی آن خواب هم همراهم هست. اینکه آنها نشسته‌اند و مدام می‌گویند این درست است، آن درست نیست. بعد شاید این وضعیت آدم را ببرد به این سمت که دیگر نمی‌خواهی حرف بزنی. سکوت محض. ایرادی هم ندارد. بعد طبق مدلِ خودم گاهی درست آن کاری را که نمی‌خواهم، انجام می‌دهم. متنی را در آن صفحه گذاشتم. انگار یک لجبازی، یک آزمایشِ کوچک. چه می‌دانم.

خنده‌ام می‌گیرد.

به‌ویژه که میم از سلطه‌ی مذکر حرف زده بود، البته که نظر دادن خوب است. اما دیگر این را «من» نمی‌گویم نظر دادن. می‌گویم یک نوع زورگویی که در زرورق پیچیده شده و در ساختار ذهنی جمعی همه تسلیمش هستند. احساس قدرت کردن در نظر دادن در مورد چیزی که درش تخصص و تجربه‌ای ندارند، پشتِ پیرایه‌ی بامزگی. یک مدل تکراری. تسلیمِ عادت‌های بی‌ریختِ‌ جمع شدن، در عین حال نمی‌شود گفت بامزه نبود برایم.

مدتی‌ست با این اپ دولینگو زبان روسی می‌خوانم. چقدر الفبایش عجیب است. دنیایی کاملاً متفاوت. انگار بر خلاف تمام عادت‌های زبانی ذهنی‌ات حرکت کنی. خوب است، مثل آلیس در سرزمین عجایب. یک ورزشِ مغزیِ مفرح.