کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز میکنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطرهای را به یادم میآورد. میآیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی میکند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت میخواندمش قدم دوم را برمیدارد. فکر میکنم چه صبح درخشانی و آنچه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت میکنم.
دستهی حاضرآماده دستهی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشتهای که اسم ایستگاههای خط یک متروی تهران است در دستهی حاضرآماده قرار دارد.
دستهی حاضرآماده، دستهی شعر نیست. دستهی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.
حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خندهام میگیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشتهام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشتهها دقت کرد.
صدای پرندگان و صدای صبح.




