تعمیرات یا تغییرات

بیشتر از خیال من

… آمدم یک طبقه‌ی کوچک را جابه‌جا کنم، اما چیزهای بسیاری جابه‌جا شدند. پیچ‌های بسیاری باز شدند. هزار کار و ذوزنقه‌ از کمد در آمد.

… خواب، فکرم را بسیار مشغول کرد. نوشتنش بسیار سخت شد. فکر می‌کنم چرا نمی‌توانم دقیق بنویسمش و هر چه می‌نویسم کم‌تر از اصلش می‌شود.

… از دوستی که ده سال بیشتر از من زندگی کرده و به او اعتماد دارم پرسیدم ممکن است آدم از کار زیاد و خستگی بمیرد پاسخ داد خیر.

گزارش کار

طرح اولیه‌ی رمان تمام شده، اگر برنامه‌ریزی‌ام با مشکلی روبه‌رو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم می‌توانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری.
هیچ‌وقت برای کاری این‌گونه نبوده‌ام. قرارداد بسیار مهمی بسته‌ام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشته‌اند. مستقیم باید به کسانی که از پروژه‌ام حمایت کرده‌اند پاسخ بدهم.
بی‌شک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول می‌کشید.

روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم می‌خواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جمله‌ای در ذهنم چنان پررنگ می‌شود و تکرار می‌شود که شبیه میز می‌شود. میز که از چوب است و نمی‌توانی فرمش را با دست‌هایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد می‌کند این چیز که نمی‌توانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.

تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.

ساعت چهار صبح است. دنیا پشت این در است هنوز؟

گردش ماه در آسمان

گم می‌شوی، فکر می‌کنی شاید دیگر پیدا نشوی. اما آرام شکلِ ماه تغییر می‌کند. قدم‌به‌قدم می‌رسی به همان شبِ چهاردهم. پیدا می‌شوی، همان جا؛ روشن و درخشان.

باز و باز و باز.

در بدترین گم شدن‌ها می‌دانی خانه‌‌ی ماه تغییر می‌کند، گرچه هر شب به درازای قرنی شود. زیرِ لب می‌گویی خانه‌ی ماه تغییر می‌کند.

۲۰ شهریور ۱۳۸۰

همین روزها بود که سایت آینه راه افتاد و به دنبال آن شروع کردم به نوشتن در پاگرد.

زندانی را برای ملاقات از سلول بیرون آورده بودند. مرد کنار تلویزیونِ نگهبانی منتظر ایستاده بود که روی صفحه‌ی تلویزیون هواپیمایی را دید که مستقیم به سمت برجی رفت و منفجر شد. باور نکرد. تاریخ را چک کرد: ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود.

کنار کشیدن

زمان لازم است تا نور لازم بتابد. شاید هم چیزهایی هیچ وقت روشن نشود، چرا که بستگی دارد به کسی که کنار کشیده است. می‌توان کنار کشید. کنار کشیدن هم کاری‌ست که شاید انتخاب شود.

پنجره را باز می‌کنم و به تاریکی ساعت پنج نگاه می‌کنم. اندوهی در کار نیست.

ساعت سه صبح

کتری را گذاشتم روی گاز تا آب جوش بیاید. چای خشک را هم توی قوری ریختم و گذاشتم روی کتری. این‌طوری برگ‌های خشک چای، وقتی آب دارد داغ می‌شود تا جوش بیاید، گرم و داغ می‌شوند. این روش کمک می‌کند که وقتی آب جوش آمد و روی برگ‌های چای ریختمش، چای زودتر دم بکشد. یعنی هم زودتر دم می‌کشد و هم رنگ و کیفیت بهتری خواهد داشت.

این روش را خودم پیدا نکرده‌ام. پیرمردی این را به من گفت. آدم می‌تواند چهل سال چای دم کند و هیچ فکر نکند به این روند و می‌تواند فکر کند و یک فوت‌وفن به آن اضافه کند یا چیزی را تغییر بدهد؛ پیرمرد فکر کرده بود.

وقتی کاری را تکرار می‌کنم، زندگی نمی‌کنم،‌ چیزی را حس نمی‌کنم. وقتی روندها را چک می‌کنم و مهره‌ها را عوض می‌کنم، زندگی می‌کنم. یک‌بار که چیزی را کشف کنم، این قدرت را دارم که باز هم به لیست کشف‌هایم بیافزایم.

زمانی که داستانی تعریف می‌شود، کلماتی که میان حرف‌ها می‌گویی روی روایت تاثیر می‌گذارد. هر کلمه که مخاطب می‌گوید، روایتِ داستان‌گو را به سمتی می‌برد.

ناگهان یک دسته پرنده از آسمان تاریک گذشتند، انگار دخترانی از دبیرستان آزاد شده باشند؛ طنین شادمانه‌ی جیغ و خنده.

هَیون

این که بگویند خوب یعنی این و همه «باید» این کار را بکنند عجیب است، منطقی نیست. انگار خوبی شلواری‌ست که به پای همه می‌خورد؛ بسیاری از این خوبی‌ها به من زار می‌زند.

گاهی حرفی می‌زنم که بادقت درستی و نادرستی‌اش را نسنجیده‌ام، پس در دل می‌گویم وای بر تو شتر :)) هیون هم می‌شود گفت.
از واژه‌ی هَیون خوشم می‌آید. شتر بزرگ و تندرو! هیون خیلی شبیه شتر بزرگ است، کاملن بزرگ است. وقتی سلطان طغرل می‌رود پی وُشاقی‌اش و هندوی سرمازده را پشت در فراموش می‌کند. سعدی می‌گوید: تو را کوه‌پیکر هیون می‌برد / پیاده چه دانی که خون می‌خورد؟ هیون برایم یک موجود بزرگ و بی‌دقت است، حالا اگر تندرو هم باشد که دیگر فاجعه به بار می‌آید.

ساعت چهار صبح است. صدای خاصی به گوش نمی‌رسد، اما صدایی هست که من را یاد نوار خالی‌های قدیم می‌اندازد. یک صدای خالی.

مدت‌ها بود که باید مته می‌خریدم و حوله‌آویزی را نصب می‌کردم، دیروز بالاخره این کار را کردم. جایش بین کاشی‌ها بود و کار را کمی سخت می‌کرد، ولی تمیز و مرتب انجام شد.

امروز خورشید ساعت شش و سی دقیقه طلوع می‌کند. اکنون که این کلمات را می‌نویسم صدای اذان می‌آید یعنی ساعت چهار و پنجاونه دقیقه است و در پایان امروز خورشید ساعت هفت و چهل‌و‌سه دقیقه غروب خواهد کرد. مطابق داده‌های نجوم امروز خورشید حتمن غروب خواهد کرد.

مشکل

هر بار که نگاهش می‌کنم، شکل جدیدی دارد این مشکل. وجود دارد. مشکلِ شعر. هست. آنجاست. نمی‌توانم انکارش کنم. گر چه نمی‌توانم گزارش دقیقی از شکلش بدهم.

خواستم کمی توضیح بدهم وضعیتِ پست ۲۲ تیر(نوشتن درباره‌ی نوشتن) را، اما شاید بهتر است بیشتر صبر کنم.

بعضی کلمات

دقیق بودن کار سختی‌ست. می‌توانم بگویم من صادق بودم و هر چه به ذهنم رسید گفتم. به‌نظر می‌رسد صادق بودن آن‌قدر قشنگ است که فریبم می‌دهد.

بر اساس تجربه، فکر می‌کنم بعضی حرف‌ها را به‌هیچ‌وجه نباید زد. کار درستی نیست که در صورت کسی حرفی بزنی که اعتمادبه‌نفس او ویران شود و بدتر این‌که دلش بشکند. حرفی که سبب هیچ خیری نمی‌شود و حاصلش ویرانی و خرابی‌ست.

دقتِ من با زندگی کردن و تجربه کردن بالا می‌رود. آدمِ دقیق مسلط است؛ می‌داند در موقعیت‌های مختلف چه حرفی را بزند و چه حرفی را نزند. یکی از کیفیت‌های زیبای انسانی که با آن آشنا شده‌ام همین دقت داشتن است، فوق‌العاده زیباست چون مدام می‌توانم دقیق‌تر باشم و زیباتر.

به‌هر‌حال آدم اشتباه می‌کند. چه کنم؟

قدمِ بعدی را بهتر برداشتن. چشمان تیزبین داشتن و دقیق شدن روی ظرائف و نکته‌های باریک.