تقدیر

یک وقتی دوستی از من پرسید برای چه در پاگرد می‌نویسی. پرسش خوبی بود. جوابش را نمی‌دانستم. چند کلمه‌ای هم پاسخ دادم اما چنگی به دل نمی‌زد.

حالا پس از شهریور و قدم‌ زدن‌های طولانی در شب آن شهر و مهر و آبانی که دارد تمام می‌شود، تصویرهای روشن‌تری دارم.

چیزی در نگاه دایی بود که نمی‌توانستی از آن بگریزی. نمی‌توانستی آن را به کلمه بیاویزی. چندین بار آن خیابان را سر و ته کردیم. پس از سفر هر دو طولانی مریض شدیم و در تخت افتادیم و دوباره تب. و هنوز هم.

هر از چندی رد و بدل دو کلمه و شوخی‌های او. نوشته بود کار اسرائیل است.

تقدیر.

زرنگی کردن

آدم زرنگ فکر می‌کند دارد میان‌بر می‌زند و به چیزی که می‌خواهد با هزینه‌ی کم‌تر و زودتر می‌رسد. بعد می‌بیند فقط دور شده است و البته رسوا. رسوایی زشت است. اگر در برابر زیبایی زرنگی کنی زشت‌تر.

قوانین هستند و عمل می‌کنند، چه بدانی و چه ندانی. حساب هر کس پرداخت می‌شود. راه میان‌بر نداریم. هر چه پرداخت کنی، دریافت می‌کنی. اگر به فریب‌کاری پرداخت کنی، فریب‌کاری حاصل می‌شود. نمی‌شود جو بکاری و گندم برداشت کنی.

حالا البته می‌گویند نان جو برای سلامتی بهتر است، قدیم اما نان گندم نان مرغوب محسوب می‌شد و گندم‌نماها جوفروش بودند. حالا لابد باید گفت جونماها گندم‌فروش شده‌اند!

جابه‌جایی

ساعت یازده شب جای تخت و میزتحریر را عوض کردم. صبح که به شمعدانی‌ها آب می‌دادم نون پشت تلفن پرسید تنهایی؟ چطور تونستی؟

تمام وسایل اتاق خواب و کارگاه را با سرعتی غریب جابه‌جا کرده بودم. بسیار سنگین بودند،‌ میز پرس به‌ویژه.

جوابم روشن بود: با قدرت خشم مادر من.

اندوه ماهیانه

تب بود. تب بدن را ضعیف می‌کند. خواب‌های غریب گسیل می‌شوند. هزیان. داغ و خیس. تنت می‌پرد. جهان شکل دیگری‌ست. می‌توانی قطعش کنی. خیال می‌کنی. زنانگی به دنبالش. اندوه. از درد تن به درد دیگر تن. نفس‌نفس زدن. که چه گفتن. روی حلقه‌ی زندگی بی‌اعتنا شدن. خوش می‌شوی. و اعتباری نیست. ناخوش می‌شوی و اعتباری نیست. چرا تکیه می‌زنی بر باد سلطانِ نرِ نادان؟ چون روی حلقه نمی‌گردی؟ چرخش ماه را نمی‌بینی؟ اثبات کن که حرفت حق است؟ ها ها ها.

شهر یور

صبح زود است. باد ملایمی در تهران می‌وزد. خنک شده. شمعدانی‌ها به گل نشسته‌اند. شهریور. اتصال گرما به سرما. مفصل. دستت را خم می‌کنی. بدن به فرمان مغز است. گروهی به فرماندهی خانم یاسمین مقبلی رفته‌اند فضا.

دیدم مردی دو تا نان بربری را گذاشته توی یک کیسه‌ی پلاستیکی و دارد توی کوچه‌ی بن‌بستی می‌پیچد. چقدر تولید می‌کنی و می‌دهی به این زمین و زمان که باید هر روز نان‌هایت را در کیسه‌ی پلاستیکی به خانه ببری و بعد کیسه را رها کنی کنار سروها و افراها و چنارها و پروانه‌ها و مارها و غزال‌ها و نهنگ‌ها و عنکبوت‌ها و جلبک‌ها و بهارنارنج‌ها و مورچه‌ها و سوسک‌ها و قاصدک‌ها و شیرها و پلنگ‌ها و قزل‌آلاها و بلبل‌ها و دم‌جنبانک‌ها و لک‌لک‌ها و موش‌ها و روباه‌ها و دشت‌ها و کوه‌ها و رودخانه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها؟

صداقت

تجربه‌ی زندگی و البته دقت داشتن در تجربه‌های روزمره‌ی زندگی تفاوت رفتارها را روشن می‌کند. گاهی شاید تمایلی هم نداشته باشی به‌روشنی از لایه‌های زیرین حرف‌ها و رفتارهای آدم‌ها باخبر شوی، به‌ویژه اگر کسی که نزدیک است بخواهد به‌زعم خودش زرنگی کند. اما بخش خوب این قصه وقتی‌ست که قلب روشن و صادق کسی را می‌بینی و لذت می‌بری و گرم می‌شوی از این کیفیت کمیاب.

پذیرش

گاهی هم فکر می‌کنم پذیرش کیفیتی‌ست که با بالا رفتن سن ابعاد و لایه‌های مختلف پیدا می‌کند. در ذهن من، برای خودم، پذیرش شکلی از تسلیم بودن نیست، شکلی از هوشِ طبیعی‌ست. درک و شناختِ یک موجود که می‌فهمد جزئی از وجود است. در ادامه فکر می‌کنم هر چه کم‌تجربه‌تر باشیم، خیال می‌کنیم جدا هستیم از حرکت‌ها و جریان‌های بزرگ اجتماعی تاریخی. زندگی ما در همین جریاناتِ بزرگ‌تر از خودمان معنا دارد. پذیرشِ ویژگی‌ها و محدودیت‌های زندگی، اول چیزی که می‌خواهد دقت است در سازوکار زندگی. گرفتنِ اطلاعات و بعد پردازشِ آن. فهم اینکه در چه دوره‌ای زندگی می‌کنی و آن دوره چه ماجرایی دارد، آدمی را بسیار توانا می‌کند.

می‌پیچد

نمی‌خواهم به یک نقطه برسم و می‌رسم. می‌روم و ترک می‌کنم و می‌گویم دیگر اینجا نخواهم بود. باید روی خط مستقیم حرکت کنم. نمی‌خواهم شک کنم باز. نمی‌خواهم چشمم پر از تردید شود و می‌شود. راه می‌پیچد و از مستقیم بیرونم. همه‌چیز روشن است، انگار گذشته را باز زندگی کنی. لحظه از دستم می‌ریزد و ندارمش. می‌دانم ندارمش. می‌بینم زیر پا گذاشتمش، اما که چه؟

آگاهی آدم را به راه می‌آورد؟

پس از راه خارج می‌شوم که. کدام لحظه است که ناخودآگاه می‌پیچم؟ چرا چیزی را که نمی‌خواهم به سمتش می‌پیچم. چرا می‌روم؟

و هر بار بی‌جان‌تر. چند بار چند بار دیگر در این زندگی تاب می‌آورم این سلول بی‌نور را؟

دلِ بی‌حفاظِ من

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد

من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم

هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من

هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم

یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن

بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من

صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد

جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد

.

.

.

گاهی می‌آیم اینجا چیزی از خودم بنویسم می‌بینم هر چه بنویسم کمی که زمان از آن می‌گذرد برایم بی‌معنا می‌شود. انگار باید زیر نوشته‌ها تاریخ انقضا بگذارم: این نوشته تنها دو ساعت معنا دارد.