لگد زدن
به هر چه هست لگد زدن
به سینهام لگد زدن
میروم کمی عقب
تعادلم را از دست نمیدهم
دوست دارم اینجا بایستم
درد کشیدن پیشپاافتاده است
.
.
.
این فقط یک یادداشت است. گمانم روشن است که گاهی یادداشتی اینجا میگذارم که به روشنی به شعر ربطی ندارد.
دسته: نوشتههای روزانه
سرعت و آهستگی
در سرم طوفانیست. بادهای مهیب، یکدم آرام نمیگیرند.
به هیچجا وصل نیستم و سقوط نمیکنم.
پ. ن. قاف عزیز یادداشتت مشکلی نداشت و سپاسگزارم.
سرعت
سرعتم وحشتناک زیاد شده است. تمام شب بیدار بودم. روز استقلال اسلوونی بود و مغازهها بسته بودند. حواسم نبود نان و پنیری چیزی بگیرم. تازه ساعت دو نیمهشب متوجه شدم که فردا صبح زود باید برای رفتن به وین بروم ایستگاه اتوبوس و باز هم هیچجا باز نیست که خوراکی بگیرم. رفتم طبقهی اول پانسیون و با مسخرگی فکر کردم شاید تو یخچال عمومی چیزی باشد که البته نبود. یک قهوه خوردم. تنها چیزی که میشد پیدا کرد. توی بالکن مردی داشت با ملایمت از زنی در تلفن درخواست میکرد پروندهی مردی به نام راکی را برایش بخواند.
فکر کردم مغزم دارد منفجر میشود. آن دورتر دو تا دختر داشتند سیگار میکشیدند و گپ میزدند.
سرعتم بسیار زیاد شده آیا میتوانم منسجم باقی بمانم؟
برخی برای شکار کردن حمله نمیکنند تنها به شکار خیره نگاه میکنند و شکار خودش بیکه بفهمد به سمتشان قدم بر میدارد.
آدم میتواند فلج شود.
لوبلیانا، ۵ تیر
از سال ۱۳۸۱
باید بگویم شکل این صفحه را دیگر دوست ندارم. گر چه یادگاری قدیمی است و دوستانی
بامحبت برایش وقت گذاشتهاند ولی دیگر با سلیقهام جور نیست. مثل میز تحریر
دوران نوچوانی شده است. انگار اندازهها به هم ریخته، گرچه میتوان گفت هنوز
قشنگ است اما با من هماهنگ نیست. باید حسابی خم شوی تا بتوانی چیزی
روی آن میز قدیمی بنویسی. دوستانم هم تغییر کردهاند و این چقدر خوب است.
یک آشنایی داشتیم همیشه میگفت ما از قبل از انقلاب هیچ تغییر نکردهایم و همان
هستیم که بودیم. افتخار میکرد که ذهنیتش به دنیا همان است که چهل سال پیش
بوده است. یعنی تجربهی جدیدی در این چهل سال نداشته؟ چیزی به چشمش
نیامده؟ فکر جدیدی به ذهنش نرسیده؟ نمیدانم. بههر حال از این وضعیت
خیلی خوشحال بود.
برای تغییر دادن پاگرد وقت نگذاشتم. قرار بود برود روی وردپرس ولی تنبلی کردم
و حالا که میخواهم درستش کنم باید خیلی جدی پیگیرش باشم. درست وقتی که هزار
کار دیگر هم باید پیش برود.
ساعت نزدیک چهار است. این وقت وقت خوبی است. دوستش دارم. هوا لطیفتر از هر وقت است.
نگاه کردن
پیش از این وقتی یک قاشق قهوه و یک فنجان آب در قهوهجوش میریختم؛ همش میزدم؛
زیرش را روشن میکردم؛ رهایش میکردم و بعد از چند دقیقه باز میگشتم که قبل از
سر رفتن برش دارم.
بیشتر وقتها سر میرفت.
حالا پس از این که زیرش را روش میکنم بالا سرش میایستم و نگاهش میکنم. همه چیز
تند میگذرد. روزها و شبها. دیدارها و گفتوگوها. این روند گاهی خستهکننده میشود.
بدون هیچ عجلهای بالا سر قهوهجوش میایستم و بالا رفتن دمایش را نگاه میکنم تا وقتی
که جوش میآید و کف میکند و میخواهد سر برود.
خرداد ۹۷ است و باران میبارد
پنجره باز است. باران میبارد. هر از چندی صدای رعد و برق هم هست. کمی دارچین توی قهوهی عصرم میریزم.
زن همسایه برایم حلوا آورد. گفت خیلی دوستم دارد. گفت وقتی صدایم را میشنود خوشحال میشود. دوستش دارم.
تغییر سخت است.
وقتی میدانی همه چیز تغییر خواهد کرد لجبازی میکنی. میترسی.
مقاومت میکنم.
گفت خیلی غیرعادی است. گفت باور کردنی نیست. ناگهان ترسیدم. پیش خودم گفتم نباید داستان را برایش میگفتم.
پرسیدم چرا باور کردنی نیست؟ گفت تنها در کتابها چنین چیزی را خوانده است.
تلفن را از آن سر دنیا قطع کرد.
هوا آنقدر خوب است که مدام میروم لب پنجره و بیرون را نگاه میکنم. دو پرچم زشت مسجد در باد تکان میخوردند.
دو منارهی نصفهکاره مثل دو سر بریده هستند در آسمان کبود.
تبدیل شدن دو صورت به یک صورت
بهنظر میرسد منتظر است پرسشی در ذهن من باشد. منتظر؟ نه. بهتر است اینگونه بگویم اگر پرسشی واقعی در ذهنم باشد.
اگر مدام در ذهنم باشد و زیرورو کنم فیلمها و دلایل را. ناگهان به زبان میآید.
ناگهان به زبان میآید.
دقیق حرف میزند. حرف نمیزند اما.
به چه روشی جواب میدهد؟
شاید قالبش به شعر نزدیک است. انگار ناگهان بیتی را بهزبان میآورد.
ولی تصویر است.
مثل تصویر صورت لام که به صورت میم تبدیل شد. یک تصویر است که کاملا با تو حرف میزند و معنا را انتقال میدهد.
برای من معنایش این بود که لام همان شخصیت میم را دارد. دو آدم که رنج میدهند و به دیگران آسیب میزنند.
بعد صورت هر دو دوازده سیزده ساله بود. رشد نکرده. در حالیکه هر دو بزرگ شدهاند در زندگی واقعی. ولی همچنان رفتار نابالغ دارند.
حالا خیلی کم میبینمش. گره تا حدی باز شده است. تا اندازهای میفهمم چرا این همه ناآرام است. دیگران را آزار میدهد.
میدانم که نباید به او اعتماد کرد. باید دور باشد.
میدانم که پیش از این هم نباید اعتماد میکردم.
وقتی تمام ذهنم را درگیر میکند پاسخ پیدا میشود. یک چیزی که بهنظر تاریک میآمده روشن میشود. انگار نخ نامریی را میبینی.
حالا البته روشناییها با هم فرق دارند.
حالا بهروشنی میدانم اشتباه کردهام. چرا؟ چون دقیق نبودم. چون هر بار که رفتارش را میدیدم تنها میبخشیدم و فکر نمیکردم.
اطلاعات را دور میریختم و باز دفعهی بعد همان کار را میکرد.
فکر نکردن کار آسانیست.
وقتی فکر میکنی جانت گرفته میشود. صدای باران قطع میشود. خیابانها گم میشوند. سرت محکم میخورد به دیوارهی استخر.
نفست بند میآید.
اما وقتی بعد از ماهها و سالها ناگهان یک گوشهی تاریک روشن میشود. میبینی چقدر زندگی فرق میکند.
آیا ذهن آدم تمایل به نفهمی دارد؟
آیا به نفهمی بهسادگی خو میگیرد؟
آیا آدم حوصله ندارد برای فهم زندگی خودش فکر کند؟
آیا آدم ترجیح میدهد پاسخهای قبلی را از فروشگاه بخرد و شب بیاید راحت بخوابد؟
اما یک شیرینی هم وجود دارد. شیرینی حل یک معما. صبح روی کاغد مساله را مینویسی. بعد شروع میشود. شاید روزها و شبهای
زیادی بیاید و برود.
بهنظر میرسد که کسی که یکبار کشف کند وارد دنیای شگفتانگیز دیگری میشود که دیگر نمیتواند به نفهمی تن دهد.
ساعت نزدیک چهار صبح است. تا طلوع آفتاب ظرفها را میشویم. بعد قهوهی ترک درست میکنم.
صبح زود قهوهی کمی شیرین دلچسب است. میتوانم به روشن شدن هوا خیره شوم.
منقلب
دارد روزها را میشمارد؟
اردیبهشت تمام میشود. بر اساس تقویم امروز روز خیام است.
خرداد.
زیر آب که هستم باز همان موسیقی در گوشم است. دقیق نبودهام.
متوجه شدم که اصلا دقیق نبودهام.
بدتر این که یک سری اطلاعات نامتعبر را وارد داستان کرده بودم و روشن است که بهسادگی همهچیز خراب شد.
از پلهها که بالا آمدم تنها یک زن روی تخت پلاستیکی دراز کشیده بود. صبح زود که میروم خیلی خیلی خلوت است.
زن را کمی میشناختم. بهنظر دیوانه میآمد برای همین احترام خاصی به او میگذاشتم.
اولین بار که طبقهی بالا دیدمش سراسیمه گفت برای پادرد میآید. صورتش و مدل جملهبندیاش. سنی نداشت برای پادرد.
چیزی نگفتم. خوشحال شد.
مریم از پاریس نوشته. نوشته بعد از آن کمردرد وحشتناک و این فکر که شاید دیگر نتواند راه برود، بعد از بازگشت از قاهره، این بار پاریسی که همیشه
دیده بوده است فرق کرده. حالا شهر برهنه شده. پاریسی شده که هیچ وقت ندیده بوده.
یک تجربه روی تجربههای بعدی اثر میگذارد. بیماری. شکست. مرگ دیگری. تغییر بزرگ.
من آن شهر را چگونه خواهم دید؟
آیا حسی که ونیز داشت تکرار میشود؟ هنوز مرگ در ونیز را نخواندهام. چند صفحهی اول هستم.
زن خیالش راحت شده که من اهل پرسش نیستم. پس وقتی من را میبیند لبخندی بسیار دستودلبازانه میزند. امنیت.
چرا آن جمله را گفتم؟
چرا چیزی را که نفهمیده بودم به زبان آوردم؟
مدام هم که حواسم جمع باشد ناگهان جملهای …
شاید در ظاهر حتی بهخوبی هم شنیده نشد. اما خودت خوبِ خوب میدانی گفتنش چقدر سنگین است.
یک جمله میتواند تا مدتها رنج بدهد. میتواند مدتها تنبیهات کند.
خرداد.
نور از پنجرهی آشپزخانه تو آمده است. چراغی روشن نیست. ساعت سه بعدازظهر است. جمعه.
پ. ن. آهنگی که زیر آب در گوشم بود.
On The Other Side
By Phillip LaRue
.
.
.
Don’t close your eyes
Let the light guide you home
I’m here in the fire
Like a match to the sky
Lightin’ up the night for you
for you
I’ll see you on the other side
I’ll see you on the other side
دالون
هر روز و تک تک لحظهها عجیب هستند. خوابها که دیگر از بیداری زندهترند.
تمرین میکنم که تسلط بیشتری داشته باشم. هر چه حواسم جمعتر میشود بیشتر رابطهی بین آنها را میفهمم.
سعی میکنم یادداشتها را دقیقتر کنم. همان وقت که بیدار میشوم سریع همه چیز را بنویسم.
این هفتهی دوم اردیبهشت مثل حیوانی بودم با شاخکهای عظیم.
در استخر شنا میکنم یک ساعت بدون یک کلمه حرف.
حرکت بدن آدمها در آب. صدای آب. پنجرهای باز است و باد ملایمی تو میآید.
آن دورتر چند نفر با هم حرف میزنند و من صدایشان را نمیشنوم.
میروم زیر آب و سعی میکنم بیشتر و بیشتر شنا کنم بدون نفس گیری.
دور و دورتر میشوم.
آیا آب آدمی شده که بدون کلمات با من در سخن است؟
آیا میل من به دریا را آرام میکند؟
این آغوش که به شکل تن من در میآید چه دارد در خود؟
بیدار میشوم و دفتر خوابها را باز میکنم.
آیا دارد با تمام توانش با من ارتباط برقرار میکند و من هنوز زبانش را نمیفهمم؟
با یک برنامه روی گوشیام زبان آلمانی یاد میگیرم.
برای بیشتر پیش رفتن در سکوت.
تعادل
زیادهروی. زیادهروی بهویژه در حرف زدن شاید. زیادهروی در هر چیزی آزار دهنده است.
این روزها بیشتر در سکوت به سر میبرم. نوشتن مرتبم میکند. میدانم کجا هستم و کجا باید بروم.
زیادهروی بههمریختگی به همراه دارد.
غذای کم خوردن و زیادتر کار کردن.
اما تعادل چقدر مفهوم عجیبیست.
یادت هست آن شعر را؟ معتدل است او …
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا (غوغا! میبینی برایم جالب است. هیاهو برای هیچ.)
سر کشد این جا سر ببریدش (چه خشمگین هم هست، مثل ملکهی قلبها میگوید زود سرش را ببرید)
نمیدانم آنجا دقیق منظورش چه بوده ولی در ذهنم است.
تعادل آدم را جوان نگه میدارد. زیادهوری و تعادل نداشتن آدم را فرسوده میکند.
فرسودگی.
به این فکر کن. من هم فکر میکنم.
تعادل آدم را شاداب میکند. شاداب و جوان و پرانرژی.
زیادهروی فرسودگیست. زیادهروی در هر کاری. آدم فرسوده میشود، خسته و دلزده میشود.
دارم فکر میکنم. باید دقیق فکر کرد.