
Madame Losse Hessel in Vuillard’s Studio, 1915
پاگرد کمی مشکل دارد، درست میشود.
پاگرد کمی مشکل دارد، درست میشود.
گمانم دیگر نمیتوانم به خودم بگویم هنوز وقتش نشده است. دیروز در یک سریال امریکایی بیمزه دیدم یک نفر به شخصیت اصلی گفت حالا فقط یک کار مانده: باید شروعش کنی.
یک بار یک اشتباهی کردم به دوستی که غمگینم کرده بود گفتم دور شو. او هنوز دارد دور میشود و این کار من چقدر بد بود. دستم نمیرسد بگویم بس است.
باید شروعش کنم. میتوانم به خودم بگویم با سال جدید شروع خواهم کرد.
دیروز فکر کردم کی خواهم مرد؟ چقدر وقت هست؟ چقدر دارم وقت را هدر میدهم؟
یک پلهی چوبی کهنه بود. شاید چهل سانت. پایم را که رویش گذاشتم فکر کردم چندان محکم نیست. درست همین وقت زیر پایم خالی شد. دو طرفش را میخ کوبیده بودند. بدیهیست که میخها در پایم فرو رفتند. محکم زمین خوردم. خواستم سریع بلند شوم فکر کردم دوباره میخها درگیر تنم میشوند. پس آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. کمی میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
استاد که شبیه میشل فوکو بود با یک عینک زشت قاب قهوهای داشت تقریبا فریاد میزد و متنی را میخواند. تمام متن مسخرگی و دشنام بود. دانشجوها عربده میکشیدند و تشویقش میکردند. سخنرانی در یکی از سالنهای بزرگ پاریس سه تشکیل شده بود. روزگاری بود که اگر عربده نمیکشیدی موافق چیزی بودی که دقیق معلوم نبود چیست ولی آبرومند هم نبود. دختر روی یکی از نیمکتهای بزرگ کنار دانشجوهای جوان و پرمدعا و پرهیاهو نشسته بود. نمیدانست موضوع سخنرانی نقد ادبیست یا جنسیت یا آگاهی و بهمان. فرقی هم نمیکرد. بعضی آمدهاند در چیزی بمانند ولی او آمده بود نگاه کند و رد شود. در انتهای سخنرانی دختر که دامن کلوش پشمی و شومیز قرمز تنش بود بلند شد. پشت به سخنران رو به دانشجوها ایستاد و گفت این نقد نیست. این مسخرهبازی و دشنامگوییست. شما تسلیم جو شدهاید. این حرفها هیچ معنا و مبنایی ندارند. مرد عینکی صورت او را نمیدید. جواب درستی نداد. گفت بههرحال وقت امروز تمام شده است. دستهای از پسرها بلند خندیند. استاد همراه چند نفر بیرون رفت. دختر بارانی کرمش را روی دست انداخت و سعی کرد خودش را به جمع برساند.
در کوچهپسکوچهها راه میرفتند و بحث میکردند. غروب شده بود. مرد جوان یک بطری ودکای کوچک از دکهای خرید. حالا فقط سه نفر بودند. دختر و یکی از پسرهای دانشجو. مرد جوان دو دانشجو را به سمت پلههایی برد که رسم بود وقت غروب آنجا وقتگذرانی کنند. نشستند. ناگهان دختر متوجه شد او را جایی دیگر دیده است. چیزی را به روشنی به خاطر آورد. اتفاق خوبی نبود. مرد خونسرد بود. همین وقت بود که چیزی تیز در پهلوی دختر فرو رفت. دختر متوجه دست مرد که پشتش بود شد برگشت وحشتزده در چشمهای مرد نگاه کرد، صورت مرد حالا شبیه مار بود و بیتفاوت روبرو و غروب را تماشا میکرد. دختر نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد.
بعد میگرن بود.
برنامه تمام شده بود. دعوتی بود با عنوان چرا ادبیات. با گوشی به هم پیام دادیم. ف چند ساعت رانندگی کرده بود تا خودش را به شهر من برساند. نزدیک محل اقامتم یک مغازهی تجهیزات اسب را دیده بودم آن را روی نقشه پیدا کردم و برایش فرستادم. اسم مغازه را یادم نیست ولی محلهی کوچکی بود و راحت میشد پیدایش کرد. زین و کفش اسبسواری و از این چیزها داشت. از دعوتکننده و یکی دو آشنای دیگر خداحافظی کردم و با عجله خودم را به مغازه رساندم. شک نداشتم ف آنجاست چون پیام داده بود رسیده است. چند سال بود ندیده بودمش؟ در را باز کردم. پشت در بود. درست روبرویم. یک شال را پیش صورتش گرفته بود و میخندید. نمیخواست صورتش را ببینم.
پنج صبح است. دیشب تا دیر وقت باران میآمد. آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
وقتی باد میآید تعادل داشتن سخت میشود. به سمتی میرویم که شاید اگر میایستادیم و فکر میکردیم نمیرفتیم. تصویرها را درست نمیبینیم. نشانههای راه میان خاک و برگ و غوغای برخاسته نادیده میمانند. وسط باد زنگ زدم به دوستی که در شهری دیگر از سر کار آمده بود و دوشش را گرفته بود و آرام روی مبلش نشسته بود. گفتم باید میرفتم نقاشیهای ماتیلدا را میدیدم که سر از طبقهی دوم خانهی پیکاسو در سنایی در آوردم. گفت چقدر آدمهای خستهکنندهی آن خانه را میشناسد. حرف زدیم. میان حرف فهمیدم تصمیم من همان رفتن و دیدن نقاشیهای ماتیلدا بود. میان حرف فهمیدم خودم هم میدانستم آن خانه به من ربطی ندارد و من آن اداهای محقر را دوست ندارم. پس چرا آنجا رفته بودم میان کسانی که نمیخواستم؟
تسلط داشتن به تعادل داشتن کمک میکند. اگر مسلط بودم، سریع میگفتم من آنها را میشناسم. من آنها را دوست ندارم. من نمیآیم. تعادلم را برای خوشایند دیگری یا در مسیر راحت اشتباهی قرار گرفتن از دست نمیدادم.
تسلط و تعادل به همدیگر نیرو میدهند. آدم باشخصیت اینشکلیست که هر دوی اینها را درون خود دارد. مدام میداند ارزشهایش کدام هستند. میداند برای چه از خانه بیرون آمده است. کجا میرود و کجا نمیرود. میداند مرزهایش چه هستند. این به معنای این نیست که به خودش آزادی نمیدهد، به این معناست که دقیق در جریان خودش است. آدم مسلط را نمیشود ساده فریب داد. او آزادهتر از این حرفهاست.
روشن است که این تعادل و تسلط تمرین میخواهد. هر روز میتوان خود را نگاه کرد و دید که باز چه قدم اشتباهی برداشته شده و به مرور میبینی امکان ندارد پایت را جایی بگذاری که نمیخواستهای و بسیار جدیتر همصحبت کسی شوی که جان را میفرساید.
هیچ که تهی بهنظر میرسد خالی نیست یا آنطور که عماد میگوید نقصان زیباست. برادرم گفت چه میل غریبی همهجا به شاد بودن است. انگار غم بد است و نباید باشد.
آدم از تنهایی میترسد؟ میترسد از رنج بردن؟
درست دیدن با تمایل همراه است. وقتی کسی یا چیزی را دوست دارم آن را بهتر میبینم. وقتی کسی را دوست دارم بیشتر از او میدانم. من نمیدانم کسانی که دوستشان ندارم چطور فکر میکنند و از چه مشکلی رنج میبرند. نمیدانم آهنگ دلخواهشان کدام است. شاید گمانهایی بزنم ولی چندان دقیق نیستند. اما میدانم وقتی ف قطع شده است با چه کلمهای به دنیا برش گردانم.
و شاید وقتی رنج میبرم که فکر میکنم هیچکس کلمهای که مرا به دنیا برمیگرداند نمیشناسد.
رقصیدن با هیچ خوب است.
میرقصم با آن آهنگ از پاریس تا برلین و بلند میخندم:
From Paris to Berlin
In every disco I get in
My heart is pumping for love
Pumping for love
‘Cause when I’m thinking of you
And all the things we could do
My heart is pumping for love
You left me longing for you
در خودم میگردم. چیزهایی را از خودم پنهان کردهام؟ از خودم کم میدانم. هنوز شگفتیهای بسیاری برای خودم دارم. هنوز درست خودم را دوست نداشتهام؟ سارا چرا با من بازی میکنی؟ تو تمام کارتهای دست من را میشناسی. نمیتوانم به تو بلوف بزنم.
بازی میکنم.
آیا دیوی در تاریکی کمین کرده؟ در رنج بردن؟ در تنها ماندن؟
اگر آدم بتواند تنهایی و اندوهش را بردبارانه تاب آورد چه میشود؟ ممکن است هیولا شود؟ ترسناک؟ یا میتواند همچنان قلب داشته باشد؟
شناختن چیزهایی که دوستشان دارم جذاب است. شناخت ظرایف. هم بازیست و هیجان دارد هم واقعیست و معنا دارد. به شکلی هراسم کم میشود. به شکلی بردبار میشوم. چه سوژهای میتواند از خود جذابتر باشد؟ نزدیکترین است. اینهمه نزدیک و اینهمه غریب. گام برداشتن در تاریکی و روشنایی.
این نوشتهها را رها مینویسم؛ یادداشتهای روزانه همراه با بیخیالی.
کلمات عوض میشوند. دقیق میشوند. کار کردن سختتر میشود.
بعد باز مینویسم. اکنون فقط خرسندم که پاگرد دوباره شبیه من شده است. لابد باز هم تغییر خواهم کرد. دوست خوبم آزاده همراه من بوده است. دوست این شکلیست.
بعد باز مینویسم.
نوشتههای قدیم را میخوانم و میبینم چه عجیب است. حالا میتوانم آهسته بگویم من بیشتر عمرم را در پاگرد نوشتهام.
خوشحالم که یاسمن را یکشنبه میبینم.
موضوع پایاننامهاش بررسی مدرنیسم در شعرهای من است.
پیش از این مقالهای از کارش را همینجا گذاشته بودم.
یک دوستی را هم اگر آن روز ببینم خوشحال میشوم، خودش میداند. اگر توانستی بیا.
یکشنبه ۲۳ دی، ساعت ده تا دوازده، گروه ادبیات دانشگاه الزهرا
پایاننامهی یاسمن کازرانی فراهانی
لباس که میپوشم
چند اسب وحشی میبینم
کاش بیایند نزدیک
اسب وحشی اما دور باشد
لگد زدن
به هر چه هست لگد زدن
به سینهام لگد زدن
میروم کمی عقب
تعادلم را از دست نمیدهم
دوست دارم اینجا بایستم
درد کشیدن پیشپاافتاده است
.
.
.
این فقط یک یادداشت است. گمانم روشن است که گاهی یادداشتی اینجا میگذارم که به روشنی به شعر ربطی ندارد.
در سرم طوفانیست. بادهای مهیب، یکدم آرام نمیگیرند.
به هیچجا وصل نیستم و سقوط نمیکنم.
پ. ن. قاف عزیز یادداشتت مشکلی نداشت و سپاسگزارم.