شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم شب
شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم شب
وقتی سنِ آدم بیشتر میشود، تعدادِ چیزهای خندهدار هم بیشتر میشود. بسیار چیزها را تجربه کردی و فکر میکنی فلان آدم عجب حرفِ بیاساس و خندهداری میزند. البته که به زبان آوردندش پسندیده نیست.
فکر میکنم خودم چقدر کارهای خندهدار در سالهای دانشجویی و پس از آن کردهام و از این هم خندهام میگیرد و البته در نظر میگیرم هنوز هم کارهای خندهدار بسیاری منتظر من هستند.
پندِ پیران را چه کسی گوش میدهد؟ هر کس دوست دارد تا اندازهای در این خندهی جمعی نقش داشته باشد. فکر میکنم اگر آدمِ پیری بتواند تجربهاش را دقیق و درست منتقل کند، ما سریعتر از چیزهای خندهدارِ پیشپاافتاده میگذریم و به چیزهای خندهدارِ اصلی میرسیم.
خوب است که اکثریت خوابند. صدای پرندگان صبحِ زود فرق دارد با صدای پرندگانِ روز. شاید هم در روز اصلن صدا به صدا نمیرسد. میآیم اینجا چیزهایی مینویسم. بد نیست این نوشتن در مه و تاریکی. برای رفعِ خستگی و ادامه دادن به کار.
گاهی فکر میکنم این چیزها که مینویسم به چه درد میخورد. اما خب جوابِ این سوال هم مهم نیست. از جدی گرفتن خوشم نمیآید. مربای به خوشمزهای به دستم رسیده است. کره و مربا در ساعت پنجِ صبح.
گاهی از اینکه چراغ روشن است و وجود دارد خوشحال میشوم. کلید را میزنی و خانه روشن میشود.
از مسبوق، بیشتر بوقش را میشنوم و از ریاضت، ریاضی به ذهنم میرسد. اهمیت ویژهای ندارد. گمانم هر کس کلمات را یکجور میشنود. سمتِ خندهدار دنیا، بانشاط است.
هر چه مینویسم، اهمیت ویژهای ندارد.
امروز وجود نداشتم. روز شگفتی بود و هنوز هست.
بلند بلند هم خندیدم:
«امروز سیزدهم(فروردین) است. سیزدهمین روزی که جمشید عید گرفت. مثل اینکه بگویند یازدهمین روزی که کلاهش کج بوده.»
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
عنوانِ نوشتهای از آقای اسماعیل خویی در سال ۱۳۵۱.
۱۳۱۷-۱۴۰۰
برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر میکنم. برای او مینویسم. فکر میکنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوقالعاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟

عکس مرا به یادِ خاطرهای قدیمی انداخت. یادآوریاش بهشکل ویژهای لبخند به لبم میآورد. وضعیتی که هنوز بهنوعی ادامه دارد. دوستی فرانسوی هر روز صبح سوالی میکرد که پاسخش این بود: Personne.
احتیاج به سکوت داشتم، اینستاگرام را غیرفعال کردم. دو تا کار را باید سریع تمام کنم و تحویل بدهم. هنوز نرسیدم کولر را راه بیاندازم. امیدوارم تا آخر هفته هوا خوب و خنک بماند. وقتهایی که خستهی خسته هستم یا دیگر نمیتوانم کار کنم عربی و آلمانی میخوانم، حس خوبی میدهد به خاطر سپردن آهنگ و معنی کلمات.