شب به خیر عزیزم

شیر سر رفته
گاز را محکم دستمال می کشم
در می رود دستم
می گیرد گوشه ی گاز
خون می آید
برمی گردم
سر تو که نیستی داد می زنم
“دلم می خواهد”
می لرزم
مثل همیشه می گویی
“آرام باش”
اما نمی توانی ادامه دهی که
“من اینجایم کنارت”
.
.
.
* حکایت ما، شعری ست از عباس صفاری، سایت رندان دیروز چند بار خواندمش، آرامش بخش بود.

دیدگاه ها . «شب به خیر عزیزم»

  1. بازهم مسئله همیشگی
    “بودن یا نبودن”
    تحمل نبودن آنکس که هیچ وقت کنارم نبوده بسیار آسان است
    ولی برای آنکس که گاهی از زندگی با من بوده
    به نبودن من ختم میشود.
    انتخاب قشنگی بود
    متشکر از تو و آقای صفاری

  2. روان بود مثل همان شیری که سررفت. به نظرم به جای«دلم می خواهد» در چنان شرایطی باید گفت:«دلم می خواست». نام شعرهم گویا نیست. شاید همان دلم میخواست. یا چیزی شبیه آن بهتر باشد. موفق باشید.

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.