لَسلو را دوست دارم. در یک روز به دنیا آمدیم با بیست سال فاصله. او بیست سال بیشتر و پیشتر از من در این دنیا بوده، در مجارستان. حالا موهایش تمام سفید شده. چشمهای طوسیآبیاش درخشانتر شده. شکل داستان تعریف کردنش مرا میخکوب میکند. از پنجره به زن گوژپشتی که عصازنان رد میشود نگاه میکنم و میتوانم ببینم که چشمان لسلو چطور او را میبلعد.
فکر میکنم لاتین خواندن او به شکلی مشخص بر متنهایی که نوشته تاثیر داشته، بر آنچه تعریف میکند تسلطی مقتدرانه دارد. خدای جدی. قادر متعال.
مدتی رفت برلین درس داد و برای همین شاید نامهای از برلین به من رسید با این پرسش که از لسلو چیزی خواندهای و من به جهان داستانیاش فرو اندر شدم.
مدتیست کلاً من فرو اندرم. پیشتر فکر کنم به سکوت فرو اندر بودم و حالا فقط فرو اندر.
تهران در مردابی دست و پا میزند. رفتم کارهای اردشیر محصص را دیدم. در سکوت رفتم و برگشتم.