لبهایت را تر میکنی
باد میوزد
چراغهای شب روشن میشوند
خیابان راه میافتد
ابله داستایوفسکی را دوباره به من امانت میدهی
کیفم را دست چپم میدهم
ماشین پلیس آرام رد میشود
چیزی کم است
۱۶ مهر ۱۳۹۱, خلیج فارس
سارا محمدی اردهالی
دیدگاه ها . «” ساعتها “»
دیدگاهها بسته شدهاند.
۱- درگیرم کرد!
۲-همه چیز توی این شعر , بی اعتناس , از لحن خودت گرفته تا رفتار اون ابله, تا خبابون , تا بادی که میوزه و ماشین پلیسی که میگذره!
۳-“ابله داستایوفسکی را دوباره…”, با این نحو ساده و سرراستش , اول توی ذوق میزنه , اما بعد میبینی همین سادگی و یکنواختی و تهی از هیجان بودن و فرسایشو هزار تا چیز دیگه توش هست , از “دوباره ” هم نباید بسادگی گذشت!
۳-ابله داستایوفسکی , کد بزرگیه و قابل تعمق! نماد آدمایی که حرفای خوب و اخلاقی و آرمانگرایانه میزنن , میخوان به همه کمک کنن , اما معمولا نمیتونن, چون زیادی خوبن , چون جسور نیستن,چون ابلهن, و گرنه لبایی که تر کرده بودنو به بوسه بدل میکردن
۴-گاهی زیباییت معطل میماند در قراری…
۵- هیجان کم داره زندگیمون
۶-خیلی خوب بود ,کلی حرف دارم ولی حال نوشتن نیست!
………………………
سلام,
از سمت شما دیدن شعرهایم برایم جالب شده است.
بسیار جالب
سپاسگزارم مینویسید
سارا
تو چو سرنای منی بیلب من ناله مکن تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
……………
دوست پنهانی هم دوست است لابد
سپاسگزارم
سارا
جالب بود. شاد باشین و سالم
……………
مهربانید
سپاس
سارا
تو….
فکر می کنم امشب برای پیدا کردنت قدم زدن با خیابان ها کافی باشد
به این اتاق های روشن و چراغ های چشمک زن امیدی نیست ، وقتی خوابم را می بینی تصویرت توی ذهنم نقش میگیرد
این شعر بدون تو بنای شعر شدن ندارد، اجاره خانه و قبض ها چیز دیگری میگویند
این ساعتها خیلی خوبند این یکی بهتر …
………..
شما خوبتر که سر میزنید
سپاسگزارم
سارا
azadi ..