بالا میگیرد سرش را
گوزن زرد
میپیچد باد در کوههای پاییز زاگرس
خشخش برگهای بلوط
و شکستن شاخههای ترد و تمام شدهی بهار
.
سحرگاه بو میکشد گوزن زرد
بو میکشد
بویایی هوشیارش دشت و درههای دور را
میگردد میدود
تا بیشهزارهای دز و کرخه
پی آخرین رگ حیات
آخرین ذرهی بودن
آخرین لحظه
.
جا نمیزند
پا پس نمیکشد
از گوزن زرد بودن
بیخبر از احتمال انقراض پیکرش بر فراز کوهپایهها و جنگلها
میگردد میگردد
پی جفت، پی برگ، دنبال نفس زدن
دم و بازدم
دم و بازدم
تا آخرین نفس را میکشد درون
و میسوزاند
آخرین دم را
در خون سرخ فرسوده
نگه میدارد تا آخرین لحظه
شاخهای بلندش را
تاج بزرگ حیات را بر سرش
.
او نمیمیرد مانند آخرین گوزن زرد در تاریکی بوتههای گَز
.
او در لحظهی موعود
صادق و مستقر
بر سمهای دویده و دوندهاش
جان میدهد
چون اولین گوزن زرد بر زمین
همپیمان
زانو زده کنار تاج بزرگ حیات
.
ساعت سه صبح بیست و پنج مهر ۱۴۰۴
وقتی رسیدم استانبول، میانهی حملهی اسرائیل به ایران، پیامم را جواب ندادی. گفتم شاید استانبول نیستی. بندها کشیده شدند. اولین ضربه. رسیدم تهران، روز آتشبس، پیامم را جواب ندادی. کشیده شدند بندها. ضربهی دوم. میخواستم زنگ بزنم ف. پرسوجو. ترسیدم بداند. خبر داشته باشد از تو. بندها کشیده میشدند. ص. پیام داد. گفتم پس هر وقت چراغ صفحهات روشن شود، یعنی تو رفتهای و چراغ روشن شد. خدانگهدار سپینود.
