طرح بعدی

داشتم سریع از پارک رد می‌شدم بروم هوگو کلاب بنشینم بنویسم. خلوت است و اگر کلاسی هم باشد سر و صدایی ندارند. می‌شود نشست و نوشت. داشتم فکر می‌کردم کاش صبح‌ها هم بود. مسیر برگشت عصر برایم سخت می‌شود. اتوبوس‌ آخری بیشتر از ساعت هفت کار نمی‌کند. فکر کردم احتمالاً این سردترین زمستانم بود. خیلی لرزیدم. و آن هفت کیلومتر راه. برایم سرد بود و ماجراهای دیگر که سرما را بیشتر می‌کند. ناگهان آفتاب شد.

در کسری از ثانیه. گرمای لذت‌بخشی سخاوت‌مندانه و مقتدرانه خودش را بر تمام پارک و آدم‌ها و سگ‌ها و مرغابی‌ها گستراند. زن/مردی کنار حوض داشت علف می‌کشید. رفتم جلوتر. نیمکتی خالی مثل طلا می‌درخشید. زن مسنی روی نیمکت کناری داشت کتاب می‌خواند. سگِ زن به من نگاه کرد. چشمانی پیر و آرام. نشستم روی نیمکت. طرح داستانم عوض شد. داستان کوتاهی درباره‌ی آفتاب.