چرا؟

چون این روزها روی خاقانی کار می‌کنم. گرچه ممکن است شکلش یا خروجی‌اش تغییر کند.

جلوی پنجره می‌ایستم. نسیم خوشی می‌وزد. مرغ مگس‌خوار دلنگ و دولونگ ملایمی می‌کند در باد. فکر می‌کنم «همه می‌میریم». اما دست برنمی‌دارم و باز با خودم می‌گویم ولی طرح جلد کتاب بعدی‌ام باید مورد تاییدم باشد. خسته شدم از طرح جلدهای داغون طراح‌های «معتبر»، گرچه همه بمیریم.

بالله که خطاست هرچه گفتم / والله که هرآنچه رفت سوداست

سایت در حال بازسازی‌ست

خواب

خواب دوست عزیزم را دیدم. بزمی شاد و خوش بود اما میانه‌ی مهمانی دردی سخت سراغش آمد. از جزییات بگذرم. مثل ابر بهار برایش اشک ریختم. دردش چنان آزرده‌ام کرد که از خواب پریدم. چندین بار دستم رفت که پیامی بدهم و حالش را بپرسم اما با خودم گفتم چند ساعتی صبر کن.

خورشید که به آسمان آمد دیدم همان تماس نگرفتن کار بهتری بود. برایم عزیز است و همچنان دردش رنجورم می‌کند اما تجربه‌ی زندگی می‌گوید همین یادش خوب‌تر است بدون نیاز به پرسیدن حالش.

دریغ کاش تو را خوی چون خیال بودی / که خرمم ز خیال تو و ز خوی تو نه

خاقانی

سایت در حال بازسازی‌ست

نوروز دواسبه می‌رسد

حوصله ندارم. جوان نیستم که بحث‌های بیهوده خسته‌ام نکند. هیجانی برای دیدن فیلم‌های مضحک سینمای (اسمش را هم نمی‌دانم) ندارم. کتاب‌های چرند و پرند، میزگردهای بی‌معنی، تحلیل‌های مزخرف، پشت سر هم صف بسته‌اند.

دو سه کلمه حرف گرم و فکری و حدیثی و نوشیدن شرابی فقط.

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش

کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است