احتمال امروز

شروع آخر امروز است
هوا نیمه ابری
آفتاب دزدکی
مورچه‌هایی که آرام بعدازظهر را تا غروب طی می‌کنند
چه دلی دارند
شروع آخر امروز است
سلام بینندگان عزیز
شما صدای ما را نمی‌شنوید
شکارها خوابند
پاورچین شکارچی‌ها نزدیک
کدئینی برای خطر میگرن و آخرین زنگ تلفن
اگر چه
نیمه شب
هر جا پناه بگیری
در موبایلت به صلیب کشیده می‌شوی
شروع احتمال است
کشوی قرص‌ها نیمه باز
مثل دهان بیماری بر تخت
مرده بر تخت
زنده بر تخت
از تخت پایین بیایید
وقت شما تمام شده‌است
راستی
چرا سیگار نمی‌کشید شما
این همه که می نویسید؟
چه چشم‌های خوبی
پر و بالت سیاه و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
بالای صلیب هوا چطور است؟
نیمه ابری؟
همرا با کمی غبار؟
در گوگل ارت صلیب‌ها هم پیدا هستند؟
آفتاب رفته
از این صلیب به آن صلیب
فاصله است
آفتاب رفته
چشم‌هایت را ببند
با ما همکاری کن
طبل‌ها می‌کوبند
احتمال افتاده روی اتفاق
تصویر داریم
صدا نه
اول اردی‌بهشت ۸۸

از یاد

باید برگردم
زیر بالشی شاید
ته جیب پیراهنی
باید خوب بگردم
پشت آینه
زیر فرش
لابه لای حوله‌ها شاید
چیزی جا گذاشته‌ام
دو ـ سه خط شعر
دو ـ سه تار مو
خیال یک بوسه‌
لای کتابی حتا
چه می‌دانم
باید گشت
پشت سر چیزی مانده
این همه که زنده مانده‌ام
مثل عطری که از رو نمی‌رود
از تن
از تو
از یاد

جین هیرشفیلد

jane_hirshfield01.jpg
وقتی بیست ساله بودم و بیرون از پرینستون در یک خانه زراعتی زنده‌گی می‌کردم، یک روز مشغول شنیدن یک آلبوم موسیقی به‌نام «یک نوع آبی» از «مایلز دیویس» بودم. با آن به‌طرز عمیقی احساس نزدیکی می‌کردم و تنها کاری که می‌کردم فقط گوش دادن بود. در آن لحظه جز همان موسیقی چیز دیگری را حس نمی‌کردم. خب، جایی آلبوم تمام شد و سوزن شروع به‌کلیک، کلیک، کلیک کردن‌های کوچک کرد. (‌صدایی که من فکر می‌کنم روزی به‌زودی‌ی زود ناشناخته خواهد شد، چرا که هر روز افراد کمتر و کمتری به‌گرامافون وینیل گوش می‌دهند.) شب بود و در نیوجرسی باران می‌بارید. چون هیچ «منی» حاضر نبود، و «مایلز دیویس» هم در صدای‌اش تمام شده بود، شنیدن موسیقی با شب و باران و بی‌کرانه‌گی پیوند خورده بود. و باران و تاریکی‌ی بی‌نهایت بودند و این همان چیزی بود که من بودم. بی‌اختیار زدم زیر گریه. دوست‌ام به‌طرف من دوید: ـ مشکلی هست؟ گفتم: ـ مشکلی نیست. و چیزی هم نبود. برای آن احساس بزرگی که در آن غرق شده بودم، اشک می‌ریختم. این اتفاق شبیه درک حقیقت وجود بود.
قسمتی از مصاحبه با جین هیرشفیلد، ذن و هنر شعر، ترجمه فرانک احمدی، خانه شاعران جهان

هنگام بعد از ظهر

880110lavasoon.jpg
پنجره‌ها بازند
تمیز و براق
امروز چهاردهم فروردین است
آفتاب روی پوستم خوابیده
می‌نوشم نور را
نخواهم ترسید
من رنگ موهایم و کشیدگی انگشت‌هایم را
دوست دارم
نزدیک کافه هیچ کس نیست
مردی پیانو می‌زند
آرام می‌خواند
کسی شاید غمگین باشد جایی
همیشه همین است
یک جا بزن بکوب یک جا سوگواری
بهت زده‌ام به مردی که جارو می‌کشد خیابان را
نخواهم ترسید
در کیف‌دستی‌ام کلید و آینه و تقویم دارم
امروز چهاردهم فروردین است
قلبم در آینه پیداست
می‌روم
می‌روم
چرا صدایت از ته چاه می‌آید وقتی مرا در آینه می‌بینی
نگو زیبا شده‌ام
زیبایی مرا با خود برده
کمی نزدیک شو
می‌بینی
من نیستم
در زنگ‌ها و خانه‌ها
فراموش کن آن در سبز را
عادات و حرف و حدیث‌ و علف‌های هرز را
مرد خیابان را با دقت جارو می‌کشد
تیر می‌کشد دلم
می‌روم آن سوی رودخانه
در خیابان خبری نیست
در سبز را می‌بندم
کسی در آپارتمانش را باز می‌کند
نمی شناسمش
روی تابلوی مغازه‌ی روبرو نوشته به شیرینی فروشی خوش آمدید
یک نفر حرف می‌زند
تنها لب‌هایش را می‌بینم
تکان می‌خورند
دورها آکاردئون می‌زنند
صداها در تنم فرو می‌روند
بعد از ظهر است
می‌خواهم کسی کنارم باشد با هم بخندیم به خاطرات‌مان
لبم را ماتیک چربی می‌مالم
باید بلند بخندم
نباید ترک بخوردند لب‌هایم
آه
ترکم کرد‌ه‌اند
من کسی را ترک کردم
آن‌ها هم را ترک کردند
ترک شدن
بیا با هم بشمریم انگشت‌هایمان را
انگشت‌ها
کسی دارد تن مرا می‌نوازد
می‌شنوی؟
نمی‌دانم او را می شناسم یا نه
آرام است
از دورها دارد به من نزدیک می‌شود
شاید دارد فلوت می‌زند
چقدر در این زندگی زمین خوردیم
چقدر گریه کردیم
حالا دیگر تاریخ ندارم
هیچ تاریخی
پشت سر هیچ نیست
پیش می‌روم
با تمام نت‌های تنم
در نت‌هایی بی‌خانمان
با لبی که از خنده خون آمده
امروز چهاردهم فروردین است
مردی با دقت خیابان را جارو می‌کشد