وحشت

کم پیش می‌آید
ترسیده بودم
می‌لرزیدم
گفتم بیا
نیامدی
خیلی ترسیده بودم
خواهش کردم
عجیب بود
نیامدی
ثانیه‌های سختی گذشت
از این پس
کم حرف خواهم زد
کم‌تر هم خواهم ترسید
چیزی نپرس
ثانیه‌هایی در جهان هستند
در کمین سال‌های عمر ما

خواب

خوابم نمی‌برد، مشت عرق کرده‌‌ام را باز می‌کنم، کف دستم اکتاویو را می‌بینم بارانی خاکستری پوشیده،
گام برمی‌دارد. از دخترکی گل می‌خرد، دختر لبخند می‌زند، چشم‌هایش شبیه من است. اکتاویو را دنبال
می‌کنم، در پیاده‌رو مردی فلوت نواز خوابیده، نرگس‌ها را می‌گذارد کنار او، مرد بیدار می‌شود، به اکتاویو
که آرام دور می‌شود نگاه می‌کند. چشم هایش عجیب شبیه اکتاویوست، تکیه می‌دهم به دیوار، در آرامش
چشمان مرد فلوت نواز خواب می‌روم.
اکتاویو آرام دور می‌شود.

برای ستایشِ تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی، دلتنگم
برای ستایشِ تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم.
پنجاه و سه ترانه‌ی عاشقانه، شمس لنگرودی، تهران: آهنگ دیگر، ۱۳۸۳
و
ای مطرب خوش قاقا، تو قی‌قی و من قو‌قو
تو حق‌حق و من دق‌دق، تو هی‌هی و من هو‌هو
یک شیطنت :
ارداویراف

چیزی میان دو فریم

دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
صدای شاتر
پیچید به نگاهم
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا
دیدنِ دوباره‌ات ساده است
فلاشِ بعدی
مچم را گرفت:
دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرامشان کند
مرا برید
از گوشه‌ی خاطرات تو
و
حواسش نبود
روی شانه‌ات
چهار انگشت کوچک
جا مانده

النگو

naissance.jpg
گرسنه، زخمی و خسته
سمتِ من آمد
نان شدم
دست‌های زمختش را نوازش کردم
گرم شد، قوی و آرام
نگاهم کرد
گفت
تو یک روسپی هستی
چای را دم کردم
ساعت را بستم به دستم
مانند پروانه‌ای سبک و رها
لبخندی ازلی بر لبانم
رفتم
بیست و پنج آذر، دو بامداد، خانه باران

عمو جونِ پیر

lemoineau.jpg
پاهایت سنگین،
دست‌هایت ناتوان گشته‌اند
تمام هفته
سرت را به کتاب‌ها گرم می‌کنی
قصه‌هایی که می‌دانی
جمعه که می‌شود
گنجشکی سراغت می‌آید
گنجشکی کوچک
که سروی کهن او را در آغوش می‌کشد
و بوسه‌های هزار ساله می‌بخشدش
تمام هفته
در شهر و دود و رنج
دیوانه‌وار و شاد
این سو و آن سو
پر می‌کشد
او گنجشکی با قلبی کوچک است
گنجشکی بی‌نهایت خوشبخت
درخواست
اگر ترکی می‌فهمید، بگویید قصه‌ی این سایت چیست؟
سایت بولنت کیلیک – شاعر ترکیه ای
سپاس گزارم

روشن مثل روز

fly.jpg
aurevoir.jpg
قهوه که می‌خوردم با تو
گل ها سر خم کرده‌بودند
سپیدارها سر تکان می‌دادند
هیچ‌کس خوش‌حال نیست
می‌بینی
گاهی یا خیلی وقت‌ها اشتباه می‌کنم
می‌روم کمی برقصم
خداحافظ
دوستِ دیگری
پانزده آذر هشتاد و چهار، خانه باران