خواب دوست عزیزم را دیدم. بزمی شاد و خوش بود اما میانهی مهمانی دردی سخت سراغش آمد. از جزییات بگذرم. مثل ابر بهار برایش اشک ریختم. دردش چنان آزردهام کرد که از خواب پریدم. چندین بار دستم رفت که پیامی بدهم و حالش را بپرسم اما با خودم گفتم چند ساعتی صبر کن.
خورشید که به آسمان آمد دیدم همان تماس نگرفتن کار بهتری بود. برایم عزیز است و همچنان دردش رنجورم میکند اما تجربهی زندگی میگوید همین یادش خوبتر است بدون نیاز به پرسیدن حالش.
دریغ کاش تو را خوی چون خیال بودی / که خرمم ز خیال تو و ز خوی تو نه
خاقانی
سایت در حال بازسازیست