باد میآمد و من باد را دوست داشتم و باد میپیچید میان مانتوی جلو باز و بدون دکمهی مضحک و مانتو بودونبودش فرق نداشت و من حوصله نداشتم به بودونبودش فکر کنم و من دستم در دست باد بود و خوب بود و در ذهنم نستعلیق بود و نقش جهان و دوچرخه و قلمی که مینوشت و قلم معلوم نبود دستِ چه کسی بود و من بلند میخندیدم و سوالها را پاسخ نمیدادم و باز مینوشت و مهم نبود و باد میآمد و توضیح را دوست نداشتم و ادب کردن را دوست نداشتم و اینکه بگوید خوب است بد است را دوست نداشتم.