خیلی وقتها صبحها منتظر میمانم که ساعت هشت شود. ساعت هشت شود که بتوانم کارهایی که به دیگران وابسته است را انجام دهم. ظرفها را مرتب میکنم. خاک پشت پنجره را با دستمال پاک میکنم. پنجره را باز میکنم قهوهبهدست کمی در سرما به آدمهای ساعت هفت صبح نگاه میکنم. لباسِ اداری زنها. لباسِ رسمی مردها. مردی در تاریکی و خلوتی کوچه ماسک به صورت زده و میگذرد. دلم میخواهد داد بزنم ماسکت را بردار هیچکس نیست. برش دار!
چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او من شما مثل قدیم نیستیم؟ چه چیزی در قدیم هست که بعضی دنبال آناند؟ مگر قدیم پشت سر نیست؟ آدم بچه است، نوجوان میشود و جوان و میانسال و پیر و پیرتر و میمیرد. چرا کسی باید شکلِ کودکیاش یا نوجوانیاش باشد؟ چرا آدمها میپرسند چرا دیگر آن شکلی نیستی؟ آن شکل تبدیل شده به گوشت و پوست و استخوانی که اکنون میبینی. من را میبینی؟
در دبیرستان دختری بود که بیدلیل آزارم میداد، یک بار روی سکوی چوبی ایستاده بودم و روی تخته با گچ نقاشی میکشیدم. توی حال خودم بودم. وارد کلاس شد و در را مخصوصن محکم به هم کوبید. دستپاچه شدم و پایم میان چوبهای نتراشیدهی سکو لیز خورد. پوست کنده شد و خون آمد. زخم روی ساقِ پا ماند. روی پوستم میچرخد. هر چه هم بچرخد، میشناسمش. چرا او را میشناسم؟ چرا تغییراتش مرا به اشتباه نمیاندازد؟
شکلها عوض میشوند. هنوز به آن پرسش فکر میکنم. تو داری شکلِ چیزها را میکشی. چرا آنها را نمیبینی؟
مثل «مسافران» بیضایی، این داستان هم با چنین فرضی شروع میشود: ساعت هشت نمیشود.
میتواند یک داستان کوتاه باشد. داستان سه دقیقه به هشت شروع شود و یک دقیقه به هشت تمام شود. داستانی با نام منتظر ساعت هشت.
در مورد گذشته حرف زدن بهترین نقشه برای خراب کردن آینده است حتی همین چند ثانیه پیش رو. مثل ویراژ دادن با یک ماشین قدیمی در خیابان های یک شهر مدرن، طوری که دود همه جا را پر کند. طوری که قوانین به خوبی به سخره گرفته شوند. تداعی! فکر می کنم هر چه هست زیر سر همین کلمه باشد. ناگهان لحظه ای برایت تداعی می شود. دلت می خواهد برگردی سرکلاس دوباره روی سکوی چوبی بایستی و منتظر شوی کسی در را محکم به هم بکوبد با زخم به خانه برگردی شاید صورت کسی توی خانه یا مسیر بازگشت دوباره تو را بخاطر بیاورد. شاید همه نه. اصلا نه .. ب هر حال در پیاده رو های عصر مجله هایی پهن است که از روی جلد آنها هم می توان فهمید که باید به آینده فکر کرد، نقشه کشید و انسان موفق و مدرنی شد.
تداعی؟ اگر بخواهم برگردم به آن کلاس کوچک دبیرستان، دوست دارم وقتی دخترک در را محکم به هم کوبید، دستپاچه نشوم. دوست دارم به کشیدن نقاشیام ادامه دهم. دوست دارم قلبم از جا کنده نشود.
ساق پای چپم «شکل» ساق پای راستم باشد. دوست دارم قلبم … بله هنوز هم وقت هست که بگویم نمیخواهم قلبم از جا کنده شود. این همه در، هر روز محکم به هم کوبیده میشوند. انسان موفق و مدرن؟
شکلِ این کلمات باشی؟ شکلِ چیزی باشی؟ نمیدانم.