گاهی چیزی که مینویسم چنان به من نزدیک میشود که از آن میهراسم.
دور باید بیاستد؛ باید کمی فاصله داشته باشد. نوشتن جریان عجیبیست.
گاهی مینویسی که نزدیک شوی؛ گاهی مینویسی که دور و دروتر شوی.
در این دور و نزدیک شدن با چهرههای متفاوت خودم روبرو میشوم.
5 دیدگاه دربارهٔ «فاصله»
دیدگاهها بسته شدهاند.
تجربهی غریبیست
سلام سارا
خیلی ممنون که می نویسی
برای ما خیلی مهم است.
……………….
ای مهربان :)
سپاس
سارا
نمی دونم نوشتن با همه ی عریانی و محدودیتش (در قیاس با بقیه هنرها) چطور میتونه اینقدر از چنگ آدم خارج بشه
منظورم حرفه ای نوشتن و تلاش برای غرق نشدن و به دنبال دیوانه بازی های جنین تا پایان تولد رفتن نیست
اون اوایل اصلا معلوم نیست چقد شبیهته و شباهت و تفاوت هاش رو نمیشه خیلی جدی گرفت
ولی بعد از مدتی موجودیت مستقلش و اینکه گاهی کارهایی می کنه که دقیقا از ناخوداگاه شما ناشی شده شگفت انگیزه
……………
مرز مشخصی وجود نداره
و حرفهای بودن هم معنای روشنی در این مورد نداره
در چه کاری حرفهای؟
مرسی
سارا
نوشتن چاره اگر نیست. سرپوش گذاشتن بر روی اینهمه نمیتوانم و نمیخواهم هست.
…………………..
البته صندلی عزیز
نوشتن بهترین است
سارا
کودک که بودم،هروقت روی پشت بام خانه مان می خوابیدیم، همه چیز داشتم،بره ای با زنگوله، عروسکی با دامن چین دار، بچه خرسی که به من می خندید، آبنبات. شکلات. همه چیز بود. کافی بود توی ابرها دقیق شوی و بگردی دنبالشان و بعد بلند بلند داد بزنی مثلا” یک خرگوش. یه خرگوش که هویج می خواد” و تا می خواستی دستت را دراز کنی و به خرگوشت هویج بدهی، باد می آمد و بی صدا برش می داشت می برد و دیگر هر چه بیشتر دنبالش می گشتی، بیشتر گمش می کردی
از همان وقت ها بود که ابرها، بیشتر شبیه می شدند به چیزی شبیه شعر و من بالاتر می پریدم از خودم برای چیدن تکه ای سپید و قشنگ مثل برف مثل باران مثل شعر
ممنون می شوم تکه ابرهایم را بخوانید و نظر بدهید
افسانه میرزازاده