یک سال زندگی

پاهایم درد می‌کند، سرم پر از فریاد است، گلویم می‌سوزد، زنگ را که می‌زنم همه هراسان می‌آیند، در آغوش می‌گیرند مرا، مدام حالم را می‌پرسند و می‌بوسند مرا، برادرم می‌لرزد، ناگهان از پشت شانه‌هایش متوجه صفحه‌ی مانیتور می‌شوم:
اولین بار است او را می‌بینم، دارد به من نگاه می‌کند، به زنده ماندنم، زنده است هنوز و خون صورتش را می‌پوشاند.
سارا محمدی اردهالی

7 دیدگاه دربارهٔ «یک سال زندگی»

  1. یک سال زندگی را خواندم
    و دوباره و باز هم
    چه گذشت در این سال بر ما
    مروری به سال های قبل کردم
    سارای عزیز نوشته بودی
    قوی باشید
    شاد باشید
    دوست داریم ما هم را…
    دوباره صدای دستها را خواهیم شنید…
    من می دانم
    در آغوش خواهم کشید
    آزادی را…

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.