پاهایم درد میکند، سرم پر از فریاد است، گلویم میسوزد، زنگ را که میزنم همه هراسان میآیند، در آغوش میگیرند مرا، مدام حالم را میپرسند و میبوسند مرا، برادرم میلرزد، ناگهان از پشت شانههایش متوجه صفحهی مانیتور میشوم:
اولین بار است او را میبینم، دارد به من نگاه میکند، به زنده ماندنم، زنده است هنوز و خون صورتش را میپوشاند.
سارا محمدی اردهالی
7 دیدگاه دربارهٔ «یک سال زندگی»
دیدگاهها بسته شدهاند.
ای کاش وقتی این صفحه را سفید می فرستادم می فهمیدی که سکوت کرده ام …برای نشان دادن سکوتم هم باید بنویسم.
از هر زنده ای ، زنده تر …
یک سال زندگی را خواندم
و دوباره و باز هم
چه گذشت در این سال بر ما
مروری به سال های قبل کردم
سارای عزیز نوشته بودی
قوی باشید
شاد باشید
دوست داریم ما هم را…
دوباره صدای دستها را خواهیم شنید…
من می دانم
در آغوش خواهم کشید
آزادی را…
سلام.
شما احتمالا و اصالتا بچه مشهد اردهال هستید؟ اگه اره که یه جورایی همشهری هستیم.
…………
اجداد من از اردهال گذشتند یک روز
و شاید من را آن جا خاک کنند
یک روز
سارا
سلام
برایت جامدانی از گل داوودی میآورم رسیدنت بخیر
دوست خوبم به من سر بزن این روزا خیلی اسباب کشی داشتم رفتم ورد پرس اونجا فیلتر شد و منم سایت زدم تا دیگه اختیارم دست خودم باشه
بهم سر بزن
همین
از من نخواه در مرگ او بنویسم
از من نخواه
سارا
احساس یک جور متلاشی شدن می کنم