هر چه بینی
بگذر
چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهی دل
در بزد
گفت
بیا در بگشا هیچ مگو
تو چو سرنای منی
بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم
ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی ؟
گفت هر جا که کشم
زود بیا
هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا میداری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو ؟
همچو گل خنده زد و گفت
درآ
تا بینی همه آتش
سمن و برگ و گیا
هیچ مگو
همه آنش گل گویا شد و با ما میگفت
جز
ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
جلال الدین محمد بلخی
یادم نرود : از مرد عزیز و بزرگ محمدرضا شفیعی کدکنی هزارها بار سپاسگزارم
با این کتاب که قلب من شده است، غزلیات شمس تبریز با آن نوشتههای گوشه گوشهاش
دیدگاه ها . «قرار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برون رخت ببر هیچ مگو
…..
مولانا که استاد بزرگتر همه است
هیچ مگو .
دل ات که صیغلی باشد می چسبد به جان ات این شعر ها می دانم
……….
:)
سارا
شفیعی کدکنی به نهایت همیشه برایم عزیز بوده اند، با آن فروتنی و طبع زیبایشان . چه خوب یاد کردید سارا خانم جان از ایشان …لطف مولانا هم که بی همتاست
درود و سلام
مطلب شما به نام خودتان در مجله اینترنتی oko منتشر شد…
موفق باشید
………
سپاس
سارا
“طرف تاریک ماه”
سیاهی و ظلمت شب محله دژ طوسی تربت ، داشت جای خود را به رنگ خاکستری سپیده می داد . بچه ها از چند ساعت پیش دور هم حلقه زده بودند و با نفس های خسته این ده روزه ، آرام و یکنواخت ؛ با دم های گرم وخفه ای ، ذکر حیدر حیدر می دادند .
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
:به هر آن کجا که باشد به جز این سرا ، سرایم
سفرت به خیر اما
تو دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا
سارای عزیز برای این انتخاب قشنگت ممنونم.ای کاش قدر استاد شفیعی را بیشتر از اینها میدانستیم.هر جا که هست خدایا سلامت دارش.
خیلی وبلاگ زیبایی داری حال کردم به قول ابادانیها دمت گرم زنده باشی دختر
سارای نازنینم
غمگین نبینمت!
مواظب خودت باش عزیزم.
……………
تبسم
تبسم زیبایم
سارا
:)
می خواستم برایتان بنویسم وقتی از مولانا می گویید و می نویسیدغبار از روح نویسنده وخواننده همزمان بر می خیزد.دیدم خودتان هم قبلا به این واقف بودید انگار.در بخش نظرات پست قبل نوشته بودید:باید به جلال الدین محمد پناه برد.
پیش از تو و شاید بعد ازین هم هیچ دختری را نمیشناختم که این قدر با مولانا راحت ومانوس باشد.
و باز هم این ملای رومیِ پایان ناپذیر