افسانه‌ی هفت برادر و هفت خواهر

صبح علی‌الطلوع پیش از هزاره‌ی چندم
از غارهایمان بیرون زدیم
و راه افتادیم
ما هفت برادر بودیم.
و هفت خواهر
در هفت آبادی
پشت هفت کوه
که هفت دیو نگهبان داشت
در سپیده‌دمی اخرایی
منتظرمان بودند
ما هفت برادر بودیم
و باید تا صبح روز بعد
از هفت چشمه
در هفت گوشه‌ی دنیا
هفت مشت آب به صورت‌مان می‌زدیم
و هفت شاخه سوسن کمیاب
برای دخترها می‌چیدیم
آبادی‌ای در کار نبود
و استخوان‌های اسب‌ها و قاطرها
کنار سنگ‌های رودخانه‌های خشک
سوسو می‌زد
و ما باید کوله‌هامان را
خودمان به دوش می‌کشیدیم
از کنار جسدها
و از روی پل‌های شکسته
با احتیاط عبور می‌کردیم
عبور کردیم
و اکنون صبح است
صبح علی‌الطلوع هزاره‌ی چندم
و ما که هفت برادر هستیم
در هفت گوشه‌ی دنیا سرگردانیم:
بعضی از ما سوسن کمیاب را چیده‌ایم
اما دختری را که در انتظارمان باید باشد
پیدا نمی‌کنیم
و بعضی‌هامان هم
دختر موعودمان را پیدا کرده‌ایم*
(زیرنویس خوانده شود)
اما هنوز سوسن کمیاب را نچیده‌ایم
تا بتوانیم به خواستگاری‌شان برویم!
*زیرنویس:
یکی‌شان کارمند شرکتی‌ست در محله‌ی منهتن
یکی دیگر، در شانگهای، مدیر فروش یک کارخانه‌ی اسباب‌بازی‌ست
یکی‌شان به عنوان سرباز ناتو در افغانستان می‌جنگد
یکی دیگر، در بالیوود ستاره‌ی سینما شده‌است.
شهریور ۸۷
حافظ موسوی
ارمغان فرهنگی شماره ۲و۳

دیدگاه ها . «افسانه‌ی هفت برادر و هفت خواهر»

  1. سلام
    مدتهاست نوشته هات رو میخونم
    بعضی هاشو از بر شدم
    با بعضی هاش میخندم
    و گاهیم هم میگریم
    برات یه دنیا سپیدی آرزو میکنم
    ………………………………….
    برایم خیلی ارزش دارد حس خوبت
    سپاس گزارم مینا جان
    سارا

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.