وصیت

Foryou870825.jpg
سنگ قبرم سبک باشد
حبسم نکنید در یک فاصله‌ی کوتاه
تاریخ تولد و مرگم را رها کنید
نامم را نیز
یک جمله تنها حک کنید آن جا
مثل یادداشتی
زیر دست و پای باد
” می‌روم چای دم کنم”
بیست و پنج آبان هشتاد و پنج

42 دیدگاه دربارهٔ «وصیت»

  1. آن گاه که می میرم
    نامم را بر سنگ گورم ننویسید …
    اما داستان عشق مرا بنویسید
    و بنگارید: این جا آرامگاه زنی ست
    که به برگی، عاشق بود! …
    و درون دواتی غرق شد
    و مُرد! …
    (غاده السمان)

  2. اگر تنها بنویسیم که رفته ای چای دم کنی همه بر سر مزارت می مانند روزها وهفته ها تا تو برگردی با آن سینی نقره ای زیبا و تشنگیشان را فرو بنشانی با جرعه ای چای .
    نوشته هایتان را دوست می دارم هر چند کوتاه زمانی ست که مهمان خانه ات می شوم از صمیمیت اینجا لذت می برم از اینکه با من به اشتراک می گذاری شعرهای نابت را گلدان شمعدانی مریض را وحتی ظرف شویی خانه ات را.
    پیروز باشی.

  3. قشنگ بود به من هم سر بزن
    یه غزل از خودم به نام سارا :
    « سارا»
    بغضی نشسته در من، با هر هجای سارا
    لبریزم از نگاهش، آه ! ای خدای سارا !
    قرآن زبور و انجیل، تقدیم ِ بر شما باد
    آیین من یقین است، بر آیه های سارا
    فرهاد بیستون کند شاید برای شیرین
    بی هیچ ماجرایی، جانم فدای سارا
    با آفتاب دستش، روییدم از دل درد
    سیر تکامل من، با خنده های سارا
    خوابی لطیف و شیرین، رویای رقص در باد
    با گیسوان نرم و گندمنمای سارا
    تا بینهایت ِ عشق هرگز شکستنی نیست
    پیمان بوسه من، بر لاله های سارا
    دیشب نماز مغرب، در یک اتاق تاریک
    وحی یی دوباره نازل، شد با صدای سارا…
    موفق باشی دوست من
    یا حق

  4. سلام خانم محمدی
    مثل همیشه وقتی میام توی سایت شما
    از خوندن حتی چندین باره اشعارتون لذت
    می برم خیلی زیباست و همیشه حسرت
    احساس شما رو می کشم
    اگه افتخار بدین و به وبلاگ من سری بزنید
    ممنونتون می شم وبه خودم می بالم
    اسم تو را
    میان تمام
    خانه های جدول
    می نویسم
    امروز هم
    رمز جدول عصر
    تویی
    وحید کیان پور

  5. سلام …..
    من و تو گرهی کوریم که دنیا /چشم دیدنمان ندارد.
    این شعر کوتاه کار خودمه چطوره؟نظر بدین خوشحال میشم….من عکاس هستم البته اما شعر رو خیلی دوس دارم خیلی زیاد….

  6. این شعرت منو یاد کسی انداخت که خیلی عزیز بود .. پدربزرگم .. همیشه برای همه چای دم می کرد .. اصلا وقتی کسی مهمان خانه اش می شد بایدحتما برایش چای دم می کرد … عزیزترین بود .. حالا نیست .. عزیز ترین هست اما خودش نیست .. (نیستش..نمی دونم کجاست.. فقط می دونم ندارمش) .. آرومم کرد این شعرت .. حالا انگار رفته چای دم کنه .. مثل اون روزا .. که خوشبختی ِ من ساده بود ..

  7. می دانم این نوشته مربوط به چند روز پیش است. اما آنقدر زیبا بود که دلم خواست چیزی بر آن بیافزایم.
    اما حال که این خطوط را می نویسم، چیزی زیباتر از شعرتان نیافتم …

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.