پشت شیشهی دکان آقا خیام نوشته
یک انگشتری عقیق زنانه پیدا شده
می گذرم
از تو
از نشانیها
نشانیهای دقیق یک انگشتری عقیق زنانه
دیدگاه ها . «…»
دیدگاهها بسته شدهاند.
پشت شیشهی دکان آقا خیام نوشته
یک انگشتری عقیق زنانه پیدا شده
می گذرم
از تو
از نشانیها
نشانیهای دقیق یک انگشتری عقیق زنانه
دیدگاهها بسته شدهاند.
این صفحه یه جورایی واسم یه دریچه ست رو به بچگی هام.
نمیدونی چه احترامی واسه این سایت و شعرهات قایلم.
خوب مینویسی!
دمت خوش…
نتونستم…
به نظر من اون فقط یه سوء تفاهم ساده بود
البته هزینه اش برای من زیاد بود
متاسفم
گذشتن بهتره. از همه نشونی ها…
حتی از نشونی های انگشتری عقیق که صاحبشو خوب می شناسی…
نیستی سارای عزیز
دارد می شود ۲ ماه
صاحب انگشتر پیدا نشده؟
سارااا یعنی واقعن دیگه نمی خواهی بیای؟؟؟
هر روز صرف بستن دل شد به این وآن
بعضی از صفحه ها داغند و صورت را می سوزانند
بعضی ها خوشبویند و نمیشه به آسانی رهایشان کنی ،
بعضی صفحه ها تند و تیزند و چون ورق میزنی دوست داری فرار کنی و جائی پنهانشوی
در بعضی از صفحه ها راحت میشه ساعتها درازبکشی و اجازه بدی آفتاب هر طرحی که دوست دارد ، روی صورتت بکشد
بعضی ها معترض اند و عین شمشیر
این صفحه اما آرام است و دلچسب مثل یک فنجان چای داغ و یک سکوت ملس
سلام سارای عزیز..
برو به همون نشونی و انگشترو بگیر..
شاید هنوز امیدی باقیست..
عجیبه من هم دو ماه است به پاگرد نیامده ام ، خوبی ؟؟ کجائی ؟ نکند تو هم آنقدر سرت شلوغ بود که نو بر توت را نخوردی !!؟؟
لطف کن اگر کامنتی رو پاک میکنی همه را پاک کن نه قسمتهایی که به دلت نمیشینه .گمان می کنم بیماری اوتیسم داری.
سارا:
شما نام ندارید، کسی که نام ندارد حق ندارد فضای کسی را که نام دارد خراب کند، این که میگویید شعرها مال من نیست مثل این است که کسی پیدا شود به مادرم بگوید سارا دختر تو نیست.
مادرها در باره بچههایشان شک ندارند و با کسی وارد بحث نمیشوند به ویژه با آدمهایی که خودشان شناسنامه ندارند.
سلام سارای عزیز
دلم برای شعرهایت تنگ شده. صاحب انگشتر اگر پیدا نشود نمی آیی؟ هر روز سر می زنم. چند وقت است انگشتر عقیقم را لای صفحه های شعر تو گم کرده ام. یک شعر تازه بنویس. شاید کسی پیدا شود!
نه، شما نمی توانید!
می دانم ممکن است حق نداشته باشم ولی اهمیتی نمی دهم…
شما نمی توانید بعد چند سال که دلمان در گذار از این همه پله گرم پاگرد شده حالا به همین راحتی نیایی و بگذاری اینجا این قدر گرد و خاک بنشیند…
قرار بود آینه هر دو هفته یک بار گردگیری شود…
اما شکست، شکست و ما همه دیدیم تصویرمان را در تکه تکه های آن که پخش شده بود همه جای پاگرد … و دلمان را خوش کردیم به اینجا به این صفحه سفید ساده و با موسیقی دلنشینش که هر از گاهی خانمی با لباسی یک دست سپید میامد و برایمان مثل فرشته ها از دنیایمان می گفت، ولی یک جوری می گفت که انگار جای دیگری، مال آدم های دیگری است…
حالا ولی …
این اصلا عادلانه نیست اینقدر چشم به این صفحه سفید خواهم دوخت که یا سوی چشمم کم شود و نبینم آنچه نمی توانم یا ببینم که باز آن خانوم با لباس سپیدش آمده برایمان بگوید از ما، از انسان از خدا…
دست کم می توانم خواهش کنم!