سلام آقا
شما درست شبیه میخ سمت راستیی کف دست من هستید
فرسنگها آن سو تر
او هم اصلا حرف نمیزند
از جایش هم تکان نمیخورد
شرمندهام
استخوانهایم دارند از هم باز میشوند
من دیگر تحمل ندارم
میخواهم بروم پایین
بستنی وانیلی بخورم
خودتان میدانید
اما دو تا میخ تنها
در آسمان خالی
هیچ چیز باحالی نیستند
7 دیدگاه دربارهٔ «میخها»
دیدگاهها بسته شدهاند.
به دار جلجتا اینک ببینید
تن پیچنده ی عیسائیم را
قشنگ می نویسی دختر جانم…
خیلی وقتها اینجا می آیم برای این موسیقی خوب و دیدن این فیروزه ها و خواندن چند شعر ساده که زیبایم می کند.اما همیشه از خودم می پرسیدم سارا چه شکلی است ؟ تا اینکه در وازنا دیدمت و خیلی شاد شدم.شبیه تصویر شعرهایت بودی.
انقلاب بزرگ ..
این کارت خیلی با بقیه فرق داشت یه دنیای دیگه ایی داره از ۵ شنبه تا جمعه اینهمه فرق … !
اینم قشنگ می نویسه ببین :
http://www.azarestaan.blogspot.com
برای زیستن دو قلب لازم است:
قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند.
قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید قلبی که جواب بگیرد
قلبی برای من قلبی برای انسانی که می خواهم
تا انسان را در کنار خود حل کنم”
به نظر من
برای زیستن عقل لازم است
عقلی که منطقی دوست بدارد عقلی که طوری فکر کند که باعث شود دوستش بدارند.
عقلی که محبت هدیه کند عقلی که محبت را معنی کند.
عقلی که سوال ایجاد کند عقلی که پاسخ دهد.
عقلی که به زندگی جهت دهد و آن را
هدف دار سازد.
عقلی که بداند دنیا برای چیست
و آخرت برای کیست.
مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی
دمت گرم و سرت خوش باد
چرا به مسیح فکر کردیم
چرا شعرت را با سلام شروع کردی