بتادین و پنبه بیهوده بود، داشت بال در می آورد.
سبک پرید.
* دست خط پرنده
دیدگاه ها . «مادر بزرگ»
): .. شاد باشه
): .. شاد باشه
چه قدر مهربان. دست خطش فریاد می زنه من مهربانم
خوشا به حال او که سبک بال پرید!
خوش به حالش که پرید.کاش منم میتونستم بپرم و تا خدا برم.یعنی اون بالا جای ما هم میشه؟ما رو راه میدن؟
همیشه آن کس که می رود
تکه ای از وجود ما را
با خویش می برد ……..
وب بسیار زیبایی دارید . موفق باشید .
قشنگ بود.تلخ بود و واقعی
اما
این نیز می گذرددد…
سارا !
خاطراتش را بگو !!
قصه هایش را برایمان بگو !!!
می دانی که ما خوابمان نمی برد شب ها …
حرف توی حرف می اید
آدم دلش می خواهد برود
برگردد به همان هزاره ی دور از دست
همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویند
شما بروید
من هنوز بند کفشم را نبسته ام
متن آنقدر سبُکا دارد که می توان حتا بدون یاری جستن از این برگه ی نوستالژیک(به زردی کاه٬ خطی آسیمه از سر شتاب٬)می توان عمق عاطفه ای را(با پرداخت خوب)تجربه کرد.
فقط می ماند سطر آخر که اینجا به مثابه یک کار خراب کن عمل می کند.
بتادین و پنبه بیهوده بود
داشت بال در می آورد
همین.
روح پرنده ی مهربانت شاد. . .
خیلی زیبا می نویسی.
با احترام. ماندانا
چقدر شبیه دست خط مادر منه
خدایا!
هیچ وقت…
هیچ وقت…
هیچ وقت…
سلام خب آره اما چسب زخم ممکنه کارش را بندازه
sadegish delo khob mikone na nabatesh
سلام سارای عزیز. از جواب ایمیلتان ممنون هستم. فقط اینکه گویا شما آهنگ tango to evora رو برای من فرستاده بودین، اما چیزی به دست من نرسیده… راستی، وبلاگ بسیار زیبایی دارید. از خواندن شعرهایتان لذت بردم. می خواستم با اجازه لینک بدم. خوشحال می شم به وبلاگ من هم سر بزنید. باز هم ممنون.
خدایش بیامرز،
مرا هر که پیغمبر مهربانی است…
خوش به حالش…
پرنده شدن اصلاً ساده نیست.
تصادف به اینجا کشاند / تصادف مه همیشه بد نیست/ باشد تا دوباره
چه حس خوبی میده دوست دارم!
میشه عزیزم توی بلاگرد پینگ کنی؟؟؟
من دوست دارم مطالبت رو بخونم..
ولی فکر می کنم حتماْ آپ نکردی که پینگ نمی کنی:(
خوش به حالش…
من تبادل لینک می خوام
امتحان نکردم
انگار همشون یک معلم داشتند که این طور زیبا و ساده می نویسند مثل مادرم ،حتی حالا که آلزایم داره ، شاید کمی بالرزش و بی تمرکز امابه همین زیبایی وسادگی…. دلم نمی خواد هیچ وقت پروازشو ببینم ، مگه چقدر آدم ساده و با صفا داریم که بخواهیم از دستشو ن بدیم ، دیگه غم نبینی سارا جون ، هر وقت که می آم اینجا پر می شم وخالی از غم ، از اشک …
چیزای زیبایی در تو به جا گذاشته اند
همین احساس
همین یاد
آرام و شاد باشند.
میدونی حرفات حرف ندارن.برای همین همیشه میام میخونم و میرم.این یکی…باید بهت میگفتم.کلی حرفها داشت!
همیشه دوست داشتم مادر بزرگ باشم حتی از نوع الکی ش.
ایکاش من را هم با خودش می برد :(
سلام
درست فهمیدم؟
چند روزی از زور امتحان ها نشستم و خوندم. حالا که اومدم چرا خبر خوبی نیست.
خدا بیامرزدش….
مثل همه ی این شعرهای خودت اگر باشی که خدا به تو هم رحم کند…
راحت باش
بای
منم این درد و چشیدم؛می دونم خیلی سخته.اما دلم میخواد حالا که بعد از سالها با دیدن وب تو دوباره نوشتم تا خفه نشم ؛با من تماس بگیر………
لذت بردم.
اینروزها عجیب دلم برای مادر بزگ تنگ شده
که با آن دستهایش هی نان و نان هی پخت وپخت تا پای سفره ی همیشه سبز ،بهار شکوفه
زمستان که آمد ، مادربزرگ رفت.
شاید هم ما بزرگ شده بودیم. که اگر نمی شدیم ، مادربزرگ نمی رفت؟
قبرستان سفید بود و زنها مثل کله قندهای سیاه بالای سر زنی که در برف گم میشد، خم میشدند ،راست میشدند
که دستی روی سرم کشید و لبخند زنان پر کشید بر بلندای بلندترین کاج آبادی . جایی که گنجشکان انتظار جفتهاشان را می کشیدند.
بیچاره خاتون ، گوشه ای از قبرستان شال سیاه می پیچید و شاید بر پروازی اشک می ریخت که در شاخ و برگ کوهستان یخ زده بود.
خواهرم می گفت: این هم یکی دیگر.
بعد گنجشکهای یخ زده اش را از لابلای شاخ و برگ درختان انتظار بیرون می کشید و دفن میکرد.
ومن که در چشمهای کسی حلق آویز شده بودم به ما در بزرگ فکر می کردم که اگر نمی رفت شاید ،توران هیچوقت شهامت لشکر کشیدن به کودکانه هامان را نداشت.
باید بر می گشتم. به جنگل چشمهایی که بهار می خواستند و پرندگان مهاجر که لای موهایم لانه می ساختندو تخم می گذاشتند و انتظار جوجه هاشان را می کشیدند . چه انتظار بیهوده ای!
جوجه ها خیلی پیشتر در تخمهاشان حلق آویز شده بودند.ومن باز هم به مادربزرگ فکر می کردم که دیگر رفته بود و ما خیلی پیر شده بودیم .
شاید اگر نسیم دریا چشمهایش میشی نبود گرگها به آب نمی زدند.
پرنده شدن کار راحتی نیست
اگه پرنده شده و بال درآورده یعنی دیگه چیزی به زمین وصلش نمی کرده .
راستی …
دقت کردی خط همه مادر بزرگها شبیه همه ؟
مادر بزرگ من
مادر بزرگ تو
.
.
.
چرا ؟!
نمی دونم چی بگم! فقط: حکایت جالبیست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند
آذر نام ایزد نگاهبان آتش است. وبه سبب اهمیت مقام، پسر اهــوره مــزداست.
پس تو را می ستاییم ای پسر اهوره مزدا، و با پاسداری ایزد رام ، در بیست و
یک آذر مـــاه یکهــزار و سیصد و هشتـاد و پنج خــــورشیدی ، آمدنت را جشن
می گیریم با آتش و مهر و می خوانیم که:
مرا تو بی سببی نیستی
براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچه ی تاریک
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
دوباره آمدن احمد شاملو را جشن می گیریم.
سلام خوبین
اسمم نسرین امروز سه روز مامن بزرگم فوت شده .ولی من ۲ ماه ندیدمش . از وبلاگتون خیلی خوشم اومد
موفق باشین
بای
): .. شاد باشه
): .. شاد باشه
چه قدر مهربان. دست خطش فریاد می زنه من مهربانم
خوشا به حال او که سبک بال پرید!
خوش به حالش که پرید.کاش منم میتونستم بپرم و تا خدا برم.یعنی اون بالا جای ما هم میشه؟ما رو راه میدن؟
همیشه آن کس که می رود
تکه ای از وجود ما را
با خویش می برد ……..
وب بسیار زیبایی دارید . موفق باشید .
قشنگ بود.تلخ بود و واقعی
اما
این نیز می گذرددد…
سارا !
خاطراتش را بگو !!
قصه هایش را برایمان بگو !!!
می دانی که ما خوابمان نمی برد شب ها …
حرف توی حرف می اید
آدم دلش می خواهد برود
برگردد به همان هزاره ی دور از دست
همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویند
شما بروید
من هنوز بند کفشم را نبسته ام
متن آنقدر سبُکا دارد که می توان حتا بدون یاری جستن از این برگه ی نوستالژیک(به زردی کاه٬ خطی آسیمه از سر شتاب٬)می توان عمق عاطفه ای را(با پرداخت خوب)تجربه کرد.
فقط می ماند سطر آخر که اینجا به مثابه یک کار خراب کن عمل می کند.
بتادین و پنبه بیهوده بود
داشت بال در می آورد
همین.
روح پرنده ی مهربانت شاد. . .
خیلی زیبا می نویسی.
با احترام. ماندانا
چقدر شبیه دست خط مادر منه
خدایا!
هیچ وقت…
هیچ وقت…
هیچ وقت…
سلام خب آره اما چسب زخم ممکنه کارش را بندازه
sadegish delo khob mikone na nabatesh
سلام سارای عزیز. از جواب ایمیلتان ممنون هستم. فقط اینکه گویا شما آهنگ tango to evora رو برای من فرستاده بودین، اما چیزی به دست من نرسیده… راستی، وبلاگ بسیار زیبایی دارید. از خواندن شعرهایتان لذت بردم. می خواستم با اجازه لینک بدم. خوشحال می شم به وبلاگ من هم سر بزنید. باز هم ممنون.
خدایش بیامرز،
مرا هر که پیغمبر مهربانی است…
خوش به حالش…
پرنده شدن اصلاً ساده نیست.
تصادف به اینجا کشاند / تصادف مه همیشه بد نیست/ باشد تا دوباره
چه حس خوبی میده دوست دارم!
میشه عزیزم توی بلاگرد پینگ کنی؟؟؟
من دوست دارم مطالبت رو بخونم..
ولی فکر می کنم حتماْ آپ نکردی که پینگ نمی کنی:(
خوش به حالش…
من تبادل لینک می خوام
امتحان نکردم
انگار همشون یک معلم داشتند که این طور زیبا و ساده می نویسند مثل مادرم ،حتی حالا که آلزایم داره ، شاید کمی بالرزش و بی تمرکز امابه همین زیبایی وسادگی…. دلم نمی خواد هیچ وقت پروازشو ببینم ، مگه چقدر آدم ساده و با صفا داریم که بخواهیم از دستشو ن بدیم ، دیگه غم نبینی سارا جون ، هر وقت که می آم اینجا پر می شم وخالی از غم ، از اشک …
چیزای زیبایی در تو به جا گذاشته اند
همین احساس
همین یاد
آرام و شاد باشند.
میدونی حرفات حرف ندارن.برای همین همیشه میام میخونم و میرم.این یکی…باید بهت میگفتم.کلی حرفها داشت!
همیشه دوست داشتم مادر بزرگ باشم حتی از نوع الکی ش.
ایکاش من را هم با خودش می برد :(
سلام
درست فهمیدم؟
چند روزی از زور امتحان ها نشستم و خوندم. حالا که اومدم چرا خبر خوبی نیست.
خدا بیامرزدش….
مثل همه ی این شعرهای خودت اگر باشی که خدا به تو هم رحم کند…
راحت باش
بای
منم این درد و چشیدم؛می دونم خیلی سخته.اما دلم میخواد حالا که بعد از سالها با دیدن وب تو دوباره نوشتم تا خفه نشم ؛با من تماس بگیر………
لذت بردم.
اینروزها عجیب دلم برای مادر بزگ تنگ شده
که با آن دستهایش هی نان و نان هی پخت وپخت تا پای سفره ی همیشه سبز ،بهار شکوفه
زمستان که آمد ، مادربزرگ رفت.
شاید هم ما بزرگ شده بودیم. که اگر نمی شدیم ، مادربزرگ نمی رفت؟
قبرستان سفید بود و زنها مثل کله قندهای سیاه بالای سر زنی که در برف گم میشد، خم میشدند ،راست میشدند
که دستی روی سرم کشید و لبخند زنان پر کشید بر بلندای بلندترین کاج آبادی . جایی که گنجشکان انتظار جفتهاشان را می کشیدند.
بیچاره خاتون ، گوشه ای از قبرستان شال سیاه می پیچید و شاید بر پروازی اشک می ریخت که در شاخ و برگ کوهستان یخ زده بود.
خواهرم می گفت: این هم یکی دیگر.
بعد گنجشکهای یخ زده اش را از لابلای شاخ و برگ درختان انتظار بیرون می کشید و دفن میکرد.
ومن که در چشمهای کسی حلق آویز شده بودم به ما در بزرگ فکر می کردم که اگر نمی رفت شاید ،توران هیچوقت شهامت لشکر کشیدن به کودکانه هامان را نداشت.
باید بر می گشتم. به جنگل چشمهایی که بهار می خواستند و پرندگان مهاجر که لای موهایم لانه می ساختندو تخم می گذاشتند و انتظار جوجه هاشان را می کشیدند . چه انتظار بیهوده ای!
جوجه ها خیلی پیشتر در تخمهاشان حلق آویز شده بودند.ومن باز هم به مادربزرگ فکر می کردم که دیگر رفته بود و ما خیلی پیر شده بودیم .
شاید اگر نسیم دریا چشمهایش میشی نبود گرگها به آب نمی زدند.
پرنده شدن کار راحتی نیست
اگه پرنده شده و بال درآورده یعنی دیگه چیزی به زمین وصلش نمی کرده .
راستی …
دقت کردی خط همه مادر بزرگها شبیه همه ؟
مادر بزرگ من
مادر بزرگ تو
.
.
.
چرا ؟!
نمی دونم چی بگم! فقط: حکایت جالبیست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند
آذر نام ایزد نگاهبان آتش است. وبه سبب اهمیت مقام، پسر اهــوره مــزداست.
پس تو را می ستاییم ای پسر اهوره مزدا، و با پاسداری ایزد رام ، در بیست و
یک آذر مـــاه یکهــزار و سیصد و هشتـاد و پنج خــــورشیدی ، آمدنت را جشن
می گیریم با آتش و مهر و می خوانیم که:
مرا تو بی سببی نیستی
براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچه ی تاریک
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
دوباره آمدن احمد شاملو را جشن می گیریم.
سلام خوبین
اسمم نسرین امروز سه روز مامن بزرگم فوت شده .ولی من ۲ ماه ندیدمش . از وبلاگتون خیلی خوشم اومد
موفق باشین
بای
JAJA, UPYACHKA! UG NE PROIDET, BLYA!