گفته بود کافه نمیرود
گفته بود دیگر نمینویسد
او را دیدی
در کافه
موهای مواج سیاهش
ریخته بر شانههای کاغذ
دلت میخواست هم آغوش مردی میدیدی او را
دلت میخواست
میتوانستی فریاد بزنی
حق به جانب و از ته دل
هیچ چیز نبود
جز
یک فنجان چای سرد شده
هیچ چیز
همه میدانیم
خنجر
در دستهای کاغذ کاهی
فرو نمیرود
دیدگاه ها . «بی چاره»
دیدگاهها بسته شدهاند.
مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی!من در دبیرستان یک دوستی به نام وفامیل شما داشتم..شاید خودت باشی!
درست فهمیدم؟
(اوبا خودش قرار داشت )
با درد ها وداغها
با حرف های تازه اش
وبا مهمان ناخوانده احساس صدایش میکرد
مثل همیشه خوببببببب.
تنها بودن …
دلم می خواهد
تنها تر شم
حسودم
می خوام اندزه تو تنها تر شم
بیشتر نمی تونم
یا انگیزه ندارم
دلم می خواهد
تنها تر شم
حسودم
می خوام اندازه تو تنها تر شم
بیشتر نمی تونم
یا انگیزه ندارم
نظر شخصیت به من چه
ارتباط برقرار کردی یا نه مشکل خودته
اما منتظر نقدهای علمیت هستم
با این توضیح که
اگه تو کتم نرفت توضیح بیشتر می خوام و می دم
بیرون تر از نگاه به روز شد.
مرسی
گاهی این دانستن ها چه سخت و عذاب آور می شوند…..
چرا فکر میکنم این شعر مردانه است؟ ج:شاید برای «دلت میخواست هم آغوش مردی میدیدی او را»
چرا همهی شعرها در کافهها نوشته میشوند؟ خسته شدم از این بورژوازی غالب در شعر این همه شاعر.
بعضی صحبت از تنهایی میکنند،
اما من اینجا تنهایی نمی بینم.