قرمز ِ تنها

le rouge.jpg
در خاورمبانه دیگر نمی‌شود خوابید…
یک کابوس است می‌دانم
ولی
به تمام رنگ‌ها تقدیم می‌کنم

قرمز را از زمین بلند می‌کنند
می‌گذارند روی برانکار
برانکار را بلند می‌کنند
می‌گذارند توی آمبولانس
روی آمبولانس هیچ علامتی نیست
نه صلیب
نه ماه
نه ستاره
خیلی دورم
فریاد می‌کشم
صبر کنید
صبر کنید
صبر کنید
درها بسته می‌شوند
آمبولانس حرکت می‌کند
آژیر می‌کشد
قرمز، هیچی
قرمز، هیچی
قرمز
هیچی

35 دیدگاه دربارهٔ «قرمز ِ تنها»

  1. صلاحیت نقد شعر ندارم، “خوب بود” هم یک واژه‌ی احمقانه‌ی کلی است که هیچ معنایی ندارد جز اینکه نفهمیدم چی گفتی!
    حالا چه بگویم در مورد این شعر که من را گرفت، گرمم کرد، سرخی را آورد پیش چشمانم، سرخ به رنگ لبنان درون دلم.
    آفرین! لذت بردم

  2. بسیار خوب بود .منهای یک اشتباه تایپ(برانکارد) واینکه در بعضی از جاها تکرار یک عبارت (مثل صبر کنید )ممکن است کمی شعر را به حال وهوای نمایشنامه نزدیک کند.بهر حال دست مریزاد .

  3. سالها پیش من هم شعری سروده ام که برای خاور میانه نیست . برای همه دنیائیست که دارد ویران می شود . یا بهتر است بگویم ویران شده است .
    کبک
    در تمام جهان می نگرم
    با چشمان کبکی در برف
    و هیچ نمی بینم
    هیچ
    جز انتشار مداوم خونی که
    خوابهای کودکیم را
    باطل می کند
    *
    با باد و
    بوی شکار
    بگذار جهان بچرخد
    بگذار که هیچ نبینم
    هیچ …
    حالا البته نمیدانم شعر بود یا نه چندان شاعرانه ؟

  4. قرمز، هیچی
    قرمز، هیچی
    قرمز
    هیچی
    قرمز
    هیچی
    قرمز
    هیچی
    قرمز، هیچی
    قرمز، هیچی
    ثانیه به ثانیه این آمبولانس بی صلیب و ماه و ستاره به خانه ما نزدیک می شود. نزدیک و نزدیک تر…

  5. “قال رب انی جاعل فی الارض خلیفه،قالو اتجعل من یفسد فیها و یسفک الدماء…”(بقره/۳۰)
    ××××××××××××××××
    خواستم از تو بنویسم
    از “سلام”
    از ” حالت خوب است ”
    از “دلم برایت…”
    ناگهان “فسفر”
    ناگهان “خوشه”
    ناگهان “جنایت”
    ناگهان “دود”
    ناگهان “درد”
    ناگهان “کودک”
    ناگهان “مادر”
    ناگهان “بمب”
    ناگهان “بابا”
    ناگهان “قانا”
    ناگهان “خون”
    ناگهان “…”
    و باز هم “ناگهان”
    این ها
    ناگهان های بی گاه من بود
    که نگذاشت
    از “تو” بگویم
    از “دیشب که خوابت را”
    از”امروز که صدایت را”
    زمان
    که بشر دود می شود
    و آزادی
    با موشک های هوا به زمین
    هدیه داده می شود
    هیچ “رویایی” هست
    که “از دوستت دارم ها ” بگوید؟
    خوب می دانی چه می گویم
    من از “دوستت دارم”ها
    من از “بویت گل”
    من از”چشمهایت …”
    من از “لبانت گر گرفته”
    من از “دلم برای تو”
    من از”من”
    من از “تو”
    ببخش
    ولی نخواهم گفت
    هرگز نخواهم گفت
    هنگام
    که انسان بودن
    جرم سنگینی است
    که “سوختن”
    کمترین تاوان اوست.
    من از “تو” نخواهم گفت
    هنگام که “من” های من
    دود می شوند
    به جرم ننگین”انسان”بودن
    باید اعتراف کرد
    باید “سوخت”
    “دوستت دارم”
    باشد برای بعد
    “چشم ها را باید بست”
    “جور دیگر باید دید”
    وقتی که ناگهان
    .
    .
    .
    این ها
    ـ کلمات گیج و ناتوان ـ
    شعر نبود
    “درد” بود
    این هافقط
    “ناگهان” های هرگاه من سرد بود
    که ناگهان…

  6. آی آدمها
    آی گم شده های کوچه های انسانیت!
    آی اسرای عصر مدرنیته
    آی شیفتگان مک دونالد و سواحل قناری!
    آی غصه خوران باخت تیم تان در جام غفلت جهانی!
    و آی وجدان های به خواب زده شده!
    یکنفر به من بگوید
    جرم دو ساله ی قانا چیست؟

  7. در خاورمبانه دیگر نمی‌شود خوابید…
    قرمز را از زمین بلند می‌کنند
    می‌گذارند روی برانکارد
    برانکارد را بلند می‌کنند
    می‌گذارند توی آمبولانس
    روی آمبولانس هیچ علامتی نیست
    نه صلیب
    نه ماه
    نه ستاره
    خیلی دورم
    فریاد می‌کشم
    صبر کنید
    درها بسته می‌شوند
    آمبولانس حرکت می‌کند
    آژیر می‌کشد
    قرمزودیگر هیچ
    دیگر هیچ

  8. دست هایت سرشار از شعر باد سارای عزیز.
    این هم برای خانه ی با صفایت:
    « دیشب
    وقتی انگشت های له شده‌ی پدرش را
    با ریشه های درخت زیتون
    پیوند می‌زدند،
    آرزوهای رنگ پریده‌اش
    روی سنگ قبر صلح
    اورانیوم غنی شده بالا می‌آورد.
    فردا
    که شورای امنیت
    زندگی‌اش را تحریم ‌کرد
    ته مانده‌ی نگاه کودکی‌اش
    از آسمان حقوق بشر
    تا نارنجک‌های زیتونی ” غزه ”
    سقوط کرد.»
    .
    با فروتنی و احترام
    ماندانا زندیان
    سوم امرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج

  9. لعنت بر چشمهایم
    که می بینند این نیزه های داغ را
    و بر گوشهایم
    که صدای ناله ات را می شنوند از فرسنگها فاصله
    و هر چه می بندمشان
    کر نمیشوند.
    لعنت بر احساسم
    که لمس میکند خراشهای قلب مادرت را
    و فکرم
    که میفهمد حرفهای ناگفته چشمهای کوروش را
    -همسنگر پیشینت را میگویم-
    وقتی سرخ مینگرد به من
    از داخل آن جعبهء رنگین برقی!
    و تخیلم
    که به تصویر میکشد
    آن لحظه های آخرت را…
    لعنت!
    لعنت!
    لعنت بر من!
    که هر بار که هر گل یاس آزادی
    تمام گلبرگهایش می ریزد
    هنوز هستم
    هنوز هستم
    هنوز هستم
    و انزجار
    چون مار بوآ به اندامم میپیچد
    و فشار میدهد مرا
    تا تمام استخوانهایم خرد شود…
    اما باز هم هنوز هستم.
    و میبینم
    و میشنوم
    و فکر میکنم
    و احساس میکنم
    و تصور میکنم.
    هنگامی که تو رفته ای…
    لعنت!
    فری ناز آرین فر
    ۹ مرداد ۱۳۸۵

  10. چراغ سرخ
    چراغ سرخ سیگار و بوق ها
    روزنامه به دست
    کودک لنگ و آدامس
    ***
    روزنامه”
    روزنامه”
    لبخندی کوتاه
    گم گشت در این آهن و دود
    بوق
    بوق
    _
    سرخ
    _شیشه
    دودی
    خاکی
    دوری
    قلب کج کشیده عاشقی بی پول
    نوید کوتاه!!! هه !!!پاینده باد؟؟
    بوق
    بوق
    چراغ سبز!!! اووو!!!پاینده باد؟؟؟
    تیتر روزنامه دیروز ! بوی گیلاس می دهد
    منع سلاح هسته ای ..
    هسته گیلاس دستم گریخت
    ***
    تابلوی سبز
    سبزینه بلوار و
    آرایش ماسیده دود
    چه باک
    هسته گیلاس دستم گریخت
    گم شد
    مرد

  11. سلام
    این حقیقته که در خاورمیانه نمیشه خوابید
    اما انگار فقط توی خاورمیانه هست که نمیشه خوابید
    بقیه دنیا خیلی راحت میتونند چشماشونو ببندند تا راحت خوابشون ببره
    همه خوابیدن …
    همه ..
    چه خوبه که اینجا توی خاورمیانه نمیشه خوابید

  12. سلام
    مدت هاست که به اینجا سرک می کشم
    اما نشد حرفی بزنم
    تا امروز
    …………..تو را اینگونه می شناسم
    در دورها مانده ای و میبینی بی هیچ حرفی!
    خاموش در سکوتی دروغین
    و من!
    محکوم به ماندن و رفتن…
    نور را در پس پرده ی چشمان تنهایی مان پنهان کرده ای تا دورها رنجورمان سازند.
    قدرت را به تماشا گذارده ای برای کودکانی که حتی آن را نمی شناسند!
    و فقط
    فقط دویدن را دوست دارند…
    شب ها در رویای دویدنشان آسمان می خندد.
    و هر ستاره اشکی می شود تا سحرگاهان غربت پر شکوهشان را
    در حسرت دو پا نور باران کند…
    و تو همچنان خموش نظاره میکنی!
    …….

  13. روزی که همه از سید حسن و قانا می گویند ـ می گفتم ـ از “اکبر محمدی” و “اوین” چیزی جز سکوت سفید کاغذ شنیده نمی شود.امروز هم دوباره باید کر شد و کور شد؟ …مثل همه ی دیروز ها و فردا ها…
    آرام بخواب، مزاحم خواب سنگینت نمی شوم،فریاد سرخ آزادی آرام تر بخواب آرام آرام…

  14. روزهای تکراری…قیافه های تکراری…..و حرفهای تکراری تر
    من شعر می گویم….تو شعر می خوانی…..آنها فاتحه ی ما را می خوانند
    من فریاد میکشم….تو می میری….آنها می میرانند
    من تبعید می شوم….تو شوق رهایی داری….آنها قفس می سازند.
    دوست من !
    – همسایه هروقت نقشه ی آفریقا را پهن می کند عینک آفتابی میزند و کرم سفید کننده
    – همسایه به سیبری فکر می کند وقتی کنار شوفاژ باشد
    – من نانم را برای بابی ساندز کنار گذاشته ام
    همسایه بدون پیتزا زنده نیست….
    نه ….نه دوست من !
    همسایه وقت ندارد:
    پاییز پدر سالار گابریل را بخواند
    ژرمینال زولا را ورق بزند
    – که بداند گرگ بیابان هنوز تنهاست
    و پابرهنه های استانکویچ خیلی وقت است از یاد رفته اند.
    ….همسایه اندیشه اش ختم میشود به جایی برای خواب
    جایی برای خوردن
    جایی برای…

  15. جنگ
    جنگ
    جنگ
    دل آدم می گیرد. زیبا بود.
    می خواستم در مورد «تمرین در اندیمشک» بدانم. چرا اندیمشک؟ ندیده بودم کسی نامی از اندیمشک ببرد. نسبتی با اندیمشک دارید؟
    خوش حال می شوم اگر پاسخ فوضولی ام را بدهید
    موفق باشید

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.