شعری از فریبا جعفری

عروسکی که مرا وضع حمل کرد
نمی‌دانست
آدم
گریه می‌کند
شیر می‌خواهد
جیش می‌کند
اصلن
نمی‌فهمید
آدم
آدم می‌خواهد…
او دلش شور کودکش را می‌زد
که برای بازی
عروسک نداشت
فریبا جعفری
فصلنامه انجمن ادبی اشراق، زمستان هشتاد و چهار، استان زنجان

12 دیدگاه دربارهٔ «شعری از فریبا جعفری»

  1. از شعر‌ها
    من شعر مادرم را به خاطر سپرده‌ام
    زنی بی کلمه
    با مدادی شمعی
    برای خاطر مردگان
    تنهایی می‌گریست
    +
    از خاطر‌ها
    رویای دیروزم پر می‌شود
    آهسته و بی معنی
    مادر در خوابم بیدار می‌شود
    کوچ کلمه و استغاثه باران
    بر قبر مرگان
    اوج می‌گیرد
    +
    باران باران می‌زاید و
    مادر به خاطره می‌رود
    تنهایی مردگان دیدنی است
    من با مداد شمعی مادر
    روی دیوار قبرستان متولد می‌شوم
    شاعر نیستم. با خواندن این وبلاگ زیبا چیزی در درونم جوشید. شعر‌هایتان آهسته در آدمی ذوب می‌شوند.این وبلاگ را دوست دارم.

  2. سلام سارا
    هر چند بدم میاد که یه روزای خاص به بقیه یه جمله تبریک تکراری بگم ولی خوب تو فرق میکنی
    پس روزت مبارک انتخابت قشنگ بود
    به من خیلی وقته سر نزدی نظرتو در مورد این آخری بگو مرسی
    مردی بر صلیب

  3. احساسی قشنگ وبیانی شیوا داری برگردان کارهای دیگران اجازه نمیدهد تا درباره مضمون هایی که میپروریدقیق و راحت قضاوت کرد .درهر صورت برایت زندگیی پربار وسرشار از شادکامی آرزو میکنم

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.